عکس کیک ساده
رامتین
۱۳۵
۲.۹k

کیک ساده

۵ تیر ۹۹
شعبون(کارگرم)اومد وبقچه و وسایله بتولو جمع کرد وزد زیر بغلش،بعدم دختر کوچیکمو از زنم که نای راه رفتنم نداشت چه برسه بچه بغل کردن گرفتو گفت بیا ، بیا بریم،بیا غصه نخور خدا رو داری،بیا خودم پناهت میشم بیا بریم.
بجای اینکه نجاست از روده حاجی خارج بشه همش جمع شده تو کله اش.تو کله اش بجای مغز پره نجاسته،وشروع کرد به خندیدن.
گفتم مردک حرف دهنتو بفهم ،بدون که به کی حرف میزنی،بدون که با کی درافتادیا.
گفت برو بابا،تو بدون که با کی درافتادی،تو با خود خدا درافتادی وبازم خندید.
یه لحظه بتول برگشت،یه نگاهی به من کرد وگفت الهی خیر نبینی،الهی کاسه چه کنم چه کنم تا عمر داری از دستت نیفته،الهی بی آبرو بشی.عمه خانمم گفت آره ،یادمه،با اون نگاهش که هر روز وهر ثانیه جلو چشممه به منم گفت الهی سیاه بخت بشی،الهی کورشی که بی دلیل چشم دیدن منو نداشتی.پدربزرگ گفت اره،تموم اون حرفاش،آهی که کشید،لحظه به لحظه تو گوشم میپیچه،سالهاست اون حرفا کابوس روز وشبمه.هر چند اون لحظه اصلا متوجه نبودم فقط دنبال هوی وهوس بودم.از در که رفتن برگشتم برم تو اتاق پسر ودخترمو دیدم که دم در اتاق بی صدا اشک می ریختن ،نگاشون کردم یه تنفری تو چشمشون بودکه هنوزم که هنوزه نگام نمیکنن اگر هم نگاهم کنن اون تنفره مثله همون روزه ،هنوز تازه است.
گفتم گم شید تو اتاق،رفتن ومنم لباس مرتب تنم کردم،رفتم به سمت خونه اون کاسب خرده پا .رفتمو پیروزمندانه گفتم زنمو طلاق دادم والان اومدم که با دخترت ازدواج کنم،اونم سریع فرستاد دنبال عاقد وعزه سلطان خانمو عقدم کرد.گفتم من جهاز وهیچی نمیخوام فقط زنمو بده ببرم.همون شب عزه سلطان وآوردم خونه وعروسم شد.از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم انگار اولین باره عروسی کردم،سرخوش ومست از وصال یار بودم.به کارگرا گفتم هر کس منو خواست بگو گفته مزاحم نشید واصلا به منم اطلاع ندین ،نمیخوام عیشم منقص بشه.یک هفته تمام جز برای مستراح رفتن از اتاق بیرون نیامدم.عزه برعکس بتول حراف وخوش صحبت بود،از حرف زدن وقربان صدقه ابایی نداشت.بسیار راحت بود انگار سالهاست همو میشناسیم.سرمو روی پاش میزاشتم،برام غزل عاشقانه میخوند،افسانه عشاق تعریف میکرد ومنو از خود بیخود میکرد.بعد از یک هفته رفتم دم حجره،نزدیک ظهر بود که شعبون اومد یه ملافه رو دستش بود،اومد گذاشت روپام گفت بیا بگیر خودت ببر خاکش کن،گفتم چیه،ملافه رو کنار زدم دخترکم بود.یکه خوردم،گفتم چرا مرد ،فقط تب داشت.گفت از خودت بپرس با اون کاری که کردی مادرش شیره قهره داد بهش اونم دل ورودش ریخت بهم،دو روز تمام اومدم دم خونت نامسلمون،فریاد زدم بیا کمک...

گفتن مزاحم نشو ،داماد گفته مزاحمم نشید،با کمک همسایه ها بردیمش مریض خونه ،ولی خوب نشد،حالا بیا داماد ببر بچه طفل معصومو خاک کن.
بعدم رفت.فکر اینشو نمیکردم،بردم بچه رو خاک کردم.وبه کسی چیزی نگفتم.حوصله اینکه مورد سرزنش قرار بگیرمو نداشتم.
به خودم می قبولوندم که بچه ی ضعیفی بود بخاطر کار من نمرد،به هر حال ناتوان وبی بنیه بود،ممکن بود تو خونه منم همین اتفاق براش بیفته،حالا اگر خودمم میبردمش مریض خونه هم زیاد فرقی نداشت.بالاخره منکه طبابت بلد نیستم.
دو هفته از وصال یار گذشت،عزه مهربان بود رفتارش با بچه ها وخدم وحشم خوب بود.خوب بلد بود که چطور وکجا حرف بزنه ودخالت کنه،بهش گفتم زنم خودش طلاق گرفت .اونم پرس وجو نمیکرد ،از اینکه باهوو سر نمیکرد راضی بود.
کم کم بعد از یکماه دلم خواست بدونم از بتول چه خبر ،اون باد شهوت از سرم داشت میرفت،عقلم داشت کار می کرد.
شعبون دیگه حجره نمیومد،پرس وجو کردم،گفتن تمام یکماه رو شعبون رو سکوی پشت درخونه بتول سر کرده،رفته براش خرید کرده در زده وداده بهش ولی تو نرفته.
برام جالب بود،شعبونی که بدنام بود چطور ادم شده وحد وحدود رو رعایت میکنه.
شبا رو تا صبح دم در خونه خوابیده گفته این زن تنهاست ،من اینجا میمونم کسی اذیتش نکنه.شعبون یکماه از هوسرانیش گذشته بود واز زن من مراقبت کرده بود،خیلیا میگفتن تمام این مدت درمورد شعبون بد قضاوت کردن.
به کنایه بهم میگفتن شعبون انگاری از خیلی از به ظاهر مردا مردتر وبا غیرت تره.
یه روز رفتم خونه چشمم به بچه هام افتاد،چقدر مظلوم واروم شده بودن،دلم براشون سوخت،با خودم گفتم اینا چه گناهی کردن.
دلمو عقلم انگار داشتن کار می کردن،انگار داشتم کم کم از خواب بیدار میشدم.
فرداش رفتم حجره گفتم بهتره شعبونو ردش کنم ،بتولو خودم زیر بال وپرشو بگیرم بچه هارو بهش بدم.باهاش زندگی نمیکنم ولی ازشم غافل نمیشم.بعد گفتم اصلا با عزه حرف میزنم میگم میخوام رجوع کنم.چکار میخواد بکنه نمیتونه که برگرده،یکماهه عروس که برنمیگرده ،کی دیگه باهاش ازدواج میکنه،هم اینو دارم هم اونو.یکی اروم ومهربون،یکی زبوندار وجسور.
اون روزا داشتم دل ودل میکردم که برم با بتول حرف بزنم که رجوع کنیم،که یه روز خبر آوردن بتول درو باز نمیکنه وشعبون از دیوار رفته بالا ،خودمو رسوندم دم خونش دیدم جمعیت زیادی اونجان.با گریه ها وفریادهای شعبون فهمیدم بتول خودشو حلق آویز کرده.
شعبوون گریه میکرد ومیگفت آبجیم مرد،مثله آبجیم بود،منو حاج منصور از تو کوچه پس کوچه ها اورد ونگهم داشت،منو بزرگ کرد ،نمک پروردش شدم،بتول مثله آبجیم بود....#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات