عکس کیک تولد سفارشی

کیک تولد سفارشی

۵ مرداد ۹۹
داستان خدیجه قسمت _ ۶
تیمور میگه دیگه تحمل دوری منو نداره و همین روزا قراره بیاد خاستگاریم ، از حرفاش خوشحال شدم و دستشو تو دستام فشردم ، گفتم زهرا خواهش میکنم تا نیومده خاستگاری ومحرم نشدین باهاش تنها جایی نرو تنها باهاش قرار نزار واسه خودت میگم آبجی !!
خندیدو قهقه زد گفت باشه خدیجه گاهی وقتا فکر میکنم تو از من بزرگتری ها ، ولش کن این حرفارو حالا من لباس ندارم اگه تیمور بیاد خاستگاریم چی بپوشم ؟
گفتم حالا بزار بیاد فکر اونجاشم میکنیم .
یه چند روزی گذشت همونطور که زهرا می گفت خیلی زود تیمور با مادرش به خاستگاری زهرا اومد . اون روز پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده بود و در زندان بود ، ننه سکینه مادر بزرگم ، مادرم و پدرم از زندان همگی از خدا خواسته به ازدواج زهرا رضایت دادن ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت از اینکه زهرا شوهر کنه بره تنها میشدمو ازدواجش ناراحتم میکرد اما باز که فکر میکردم از این خونه بره و سرو سامون میگیره و خوشبخت میشه ته دلم خوشحال میشدم .
همون روز خاستگاری قرار عقد گذاشتن مادرمم یه چند متر پارچه کیلویی گلدار خرید آورد داد خیاط محل که زن میان سنی بود دو دست لباس واسه منو زهرا دوخت.
لباس که نمیشد گفت یه چیزی شبیه گونی بود بیشتر فقط با این تفاوت که دوتا آستین گشادم وصل کرده بودبهشو شکل لباس گرفته بود . همینکه نو بود خودش خیلی بود .
روز عقد رسید ، زهرا و تیمور یه جشن خیلی کوچیک و خودمونی که تو خونه ی مادر تیمور برگزار شد نامزد شدن و عقد کردن ، روز عقد منو زهرا همون لباسارو پوشیدیم با این تفاوت که رنگ لباس زهرا روشن تر بود با یه چادر اکلیلی که مادرشوهرش کادویی آورده بود پوشید ومنم همون لباس که کمی رنگش تیره تر بود همون روز عقد قرار گزاشتن یک ماه بعد عروسی کنن و واسه زندگی به اتاق کوچیک بالای خونه ی مادر تیمور برن ، احساس میکردم زهرا بهترین روزای عمرشو سپری میکنه و خیلی خوشحال بود تو پوست خودش نمی گنجید ، براش خوشحال بودم همیشه می خندید و شاد بود حس می کردم که خدا بعداز تحمل این زندگی سخت و طاقت فرسا، کمی دلش به حال خونواده مون سوخته و خوشبختی رو نصیب زهرا کرده که اون اتفاق ناگوار افتاد ......!

ادامه دارد 🌼🌼🌼
...
نظرات