عکس مربای انجیر زرد
بانوی یزدی
۱۹
۷۸۶

مربای انجیر زرد

۱۱ مرداد ۹۹
به رنگ ارغوان (۲۴)
زنگ عادل زدم گفت سر کارم و زود قطع کرد.هرچی دوباره زنگ زدم جواب نداد.
عصر بود که برگشت .دست پیش گرفت پس نیفته!شروع کرد غر زدن که چرا وقتی سر کاره زنگش میزنم ؟
گفتم اره تو راست میگی! علی گفت چند باری هست پیشش نرفتی امروزم اونجا نبودی .دوباره سراغ مواد رفتی؟ راستشو بگو.
دستشو برو تو موهامو تا جایی که زور داشت کشید که بی پدر ،بپا من شدی دیگه؟ از درد و سوزش پوست سرم ،فریاد میکشیدم و التماس میکردم رهام کنه. لج میبرد و محکمتر میکشید.
نعره میکشید که زبونتو میبرم لال باشی نتونی آمار منو از کسی بگیری..وقتی ولم کرد به چشم دیدم طره موهای بلندم تو مشتش و لای انگشتاش مونده!
داد میزد که آره دوباره میکشم ،سرکار خواستم میرم نخواستم هم خفه خون میگیری که بخوای دهن وا کنی پرس و جو کنی،سگ میشم .
ترسیدم حرفی بزنم و همونطور‌ که سرمو می مالیدم،رفتم تو آشپزخونه خودمو سرگرم کنم.اشک می ریختم و ظرف میشستم..
عادل روز به روز کمتر سرکار میرفت و بیعار میگشت.با اینحال میفهمیدم علی به خاطر منم که شده ،چیزی نمیگه و همین هفته ای یکبارم اگه سرکارش حاضر میشه دوزار پول کارگری میتونه بگیره تا شکم منو مثلا سیر نگه داره.نمیدونست و شایدم نه...می دونست که همین پول کم خرج عمل خودش میکنه.
برادرام موضوع بچه دار شدنمو فهمیده بودن .کمتر جلوشون ظاهر میشدم .روی چشم تو چشم شدن باهاشون رو نداشتم.اکرم میگفت سعید گفته ارغوان دو تا انتخاب داشت یا بمونه و فلاکت بار زندگی کنه ،یا برگرده خونه باباش..
که ...انتخابش ،موندن و فلاکت بار زندگی کردن بود.
راست میگفت ..من احمقانه با اینکه بارها سرم به سنگ خورده بود ،نمیدونم سهل انگاری خودم بود یا خواست خدا که باردار شده بودم و حالا با وجود این بچه، جدا شدن برام سختتر شده بود.
صدا صاحبخونه مون درومده بود چند ماه کرایه اش عقب افتاده بود.مجبور به فروش گوشواره هام شدم .تنها طلایی که عادل برام جا گذاشته بود!
رفتار خودشم تقریبا مثل قبل بود گاهی وحشیانه پاچمو میگرفت و دست روم بلند میکرد .یه لقمه نون اگه باید میخوردم مادرم برام میاورد تا از گشنگی و باوجود بچه تو شکمم از حال نرم.
روزها همین منوال گذشتن. تو ماه هفتم بارداری بودم که اتفاق عجیب و غیر قابل باوری برامون رقم خورد.چیزی که نه فقط من،همه خواهر و برادرام هم شوکه شدن !
هضم این قضیه اینقدر برامون سخت بود که وقتی مادرم یکی یکی زنگمون زد و گفت باباتون خواسته جمع بشیم تا یه مقدار از باغها و زمینهاشو،بینمون تقسیم کنه ،انگار نشنیده باشیم ،باور نکردیم و زود فراموشمون شد..
می گفتیم مامان بی مزه ترین شوخی عمرشو کرده!
مادرم چندبار دیگه هم خواست دور هم جمع بشیم تا آخر شب که باباتون بیاد.
ناباورانه خونه مادرم جمع شدیم .با یک نگاه سرسری تو صورت خواهر و برادرام میشد فهمید تو ذهنشون چی میگذره.اینکه ول معطلیم، اینکه بابا یه بار تو عمرش خواسته شوخی کنه اونم با بچه هاش!اینکه ادمی که نون زن و بچه اش نداده حالا ملک و املاک تقسیم نمیکنه ...
دیر وقت پدرم اومد بدون اینکه نگاهی به کسی بندازه یه برگه دست نوشته داد به علی و بعد رو به مادرم گفت:زری سرو صدا نباشه میخوام بخوابم و رفت اتاق دیگه..
هاج و واج ،متحیر و گیج،نگاهمون به علی بود تا برگه قولنامه رو بخونه..
تو اون ،‌بابا به هر پنج تا بچه اش زمین بخشیده بود و زیرشو امضا زده بود.خواسته بود کارای محضری رو علی بکنه تا زمینا رسما بنام بچه هاش بشن!!
تا چند دقیقه همه ساکت بودیم ..چی برسر پدرم اومده بود چه اتفاقی ...چه معجزه ای بابامو از این رو به اون رو کرده بود!
مادرم میگفت شاید خوابی چیزی دیده شاید ننه ملکه اومده تو خوابش وضع نوه هاشو دیده از مرتضی خواسته دستشونو بگیره ..اکرمو و برادرام هر کدوم یک چیزی می گفتن. اینکه تو محضر بابا میزنه زیرش ،اینکه پیر شده و دم دمی مزاج شده ..
ولی اینطور نبود بابام حقیقتا ،بخشی از اموالشو زد به اسم بچه هاش ..
سهم من زمینی بود تو یک جای خوب شهر که با علی همراه شدم و زود با یک خونه بزرگ حیاط دار ،تو بنگاه معاوضه کردم..
..
...