بلاخره به مهران رسیدیم و یه مقدار خرید کردیم و تجهیزات سفر به کربلا رو مهیا کردیم. آب معدنی و آبلیمو برای کاهش تشنگی و کفش کتونی برای پیاده روی و ... بعد ماشین رو توی مهران گذاشتیم و رفتیم یه جایی به نام اسلامیه؟ ( سخته که یادم بیاد اسم اونجا چی بود و الانم کسی نیست ازش بپرسم)
اونجا منزل یه خانواده ی فوق العاده مهربون بود که پسر اون خانواده قرار بود راه بلد و راهنمای ما باشه و به ازای این کار یه مبلغی دریافت میکرد و ما رو تا سر مرز عراق میبرد...
خونه شون یه خونه ی ویلایی بود که خود ساختمون هم همکف بود و وسایلشون خیلی ساده بود. توی حیاطشون مرغ و خروس داشتند و چند تا بچه قد و نیم قد مشغول بازی بودند. یه پسر کوچیک هم داشتند که همسن سینا بود و زود با هم دوست و همبازی شدند.
خدا رو شکر حال سینا بهتر شده بود و بازی کردن سرحالش آورد.
من اما توی اون لحظات مدام به استرسم اضافه میشد و دلشوره خیلی زیادی داشتم. مخصوصا که میشنیدم خیلی ها پیاده رویشون به روز خورده و تو گرمای هوا آب ذخیره شون تموم شده و همون جا توی بیابون یا فوت کردند یا برشون گردوندند. ما قرار بود بعد از نماز مغرب حرکت کنیم و بریم. هر چه بیشتر به زمان حرکت نزدیک میشدیم استرس من هم اوج میگرفت و یکی یکی اعضای خانواده م رو تصور میکردم که بلایی سرشون اومده و احساس بیچارگی شدید میکردم.
اینو به جرئت بگم که هیچ لحظه ای در طول زندگیم مثل اون روز استرس نکشیدم. حتی توی موقعیت های سخت تر. انقدر استرسم زیاد بود که هر چند دقیقه یک بار میپریدم توی دستشویی ... حس میکردم همگی مون داریم به سفر آخرت و به کام مرگ میریم...
به هر ترتیب آماده شدیم و کوله پشتی هامون رو که پر از بطری آب و خوراکی بود پشتمون انداختیم و به همراه راهنما و چهار تا آقای دیگه (که اونهام میخواستن برن کربلا) راه افتادیم. سینا که از همون اول راه نرفت و داداش بزرگم سینا رو قلمدوش کرد.
الان که نگاه میکنم تصمیممون توی اون شرایط واقعا غیر عاقلانه بود یعنی هر چقدر میخوام عقلانی به این کار نگاه کنم نمیشه... (تازه بابام بعدها میگفت نمیدونین چقدر روی من فشار بود با خودم گفتم آخه مرد! تو دست زن و بچه ت رو گرفتی آوردی و توی شب تاریک دارین با چند تا مرد غریبه راه میفتین برین اگه اتفاقی براشون بیفته چکار میکنی و...)اما انگار واقعا مقدر بود که بریم و همین تقدیر یه نیروی عجیبی توی دلمون انداخته بود که نترسیم.
و جالب بود همین که راه افتادیم یهو تمااااااام اون استرس ها و فشار روحی از وجودم پاک شد و یه حس خوب وجودم رو پر کرد. واقعا نمیدونم چطوری؟
دیگه آزاد و سبکبال کنار هم راه میرفتیم و نیروی عجیبی توی دلهامون بود که ما رو توی اون تاریکی شب جلو میبرد.
هنوز خیلی از اون آبادی دور نشده بودیم که صدای پارس کردن چندین سگ رو همزمان شنیدیم و سگ ها داشتند طرف ما میومدند. تا اومدیم بترسیم و بفهمیم که این همه سگ از کجا دارن میان یه نفر تو همون تاریکی سوت زد و سگ ها ایستادند. بعد هم یه خوش و بشی با راه بلدمون کرد و همراه گله ی سگش رفتند. با برادرم کلی خندیدیم که پس چرا گوسفند نداشتن؟ یعنی این آقا هر روز ده پونزده تا سگ رو میبره میچرونه... هنوز هم برام سواله😬
به راهمون ادامه دادیم و صدای بطری های آبی که توی کوله هامون بود فضای تاریک و ساکت شب رو پر کرده بود. انقدر هوا تاریک بود که اصلا نمیشد جلو پا رو نگاه کرد و مثلا اگر چاله ای بود یهو ناغافل پامون میرفت توی چاله. گوشمون رو تیز کرده بودیم که به جای چشمامون ازش استفاده کنیم. تمام اون لحظات برای همگی مون یه طور خاصی عجیب و تکرارنشدنی بود. هر یک یا دوساعت که میرفتیم راه بلد نگهمون میداشت و تایم استراحت میداد. تمام این کارها هم در نهایت کم سر و صدایی انجام میداد که یه موقع مامورهای مرزبانی متوجه نشن. کسی حق نداشت سیگار روشن کنه که مبادا بوی دود سیگار یا نورش مامورها رو متوجه کنه. به تایم های استراحت که میرسیدیم همه ولو میشدیم روی خاک و آب میخوردیم و دراز میکشیدیم یادمه توی یکی از همون استراحت ها من روی همون خاک و سنگ ها خوابم هم برد و چه خواب شیرین و لذت بخشی هم بود. تقریبا چهار ساعتی پیاده روی کرده بودیم که یهو صداهایی شنیدیم که داشت به ما نزدیک میشد. یه صدای پا و همهمه و خش خش که از دل تاریکی میومد و ما اصلا نمیتونستیم ببینیم چی به چیه. راه بلدمون رفت و خبر گرفت و دیدیم که یه جمعیت زیاد دیگه از زائران دارن با یه راه بلد دیگه میان و بعد هم به ما ملحق شدند یه نیرو و دلگرمی عجیبی گرفتیم از اینکه فقط ما ده نفر نیستیم کسان دیگه ای هم دارن همراه ما میان. بعد مامانم از توی اون تاریکی صدای چند نفر آشنا رو شنید که اروم حرف میزدند رفت جلو و دیدیم که از آشنایان و هم ولایتی های خودمون هستند. (این ولایت که میگم روستای آبا و اجدادیمون هست که پدربزرگ مادربزرگهام هم اونجا زندگی میکردند و میکنند) خلاصه دیدن اون آشنا توی اون ظلمات شب و توی اون غریبی مثل این بود که دنیا رو به ما داده بودند. بعد مامانم پرس و جو کرد که ببینه کسان دیگه ای هم از روستا اومدند که اون خانم گفت که آره خیلی ها هستیم و بی بی و آقابزرگ هم توی اون کاروان بودند(مادربزرگ پدربزرگ مادریم)
و شب قبل راه افتادند بیان اما مشکل براشون پیش اومده و چون نمیتونستند راه برن برگشتند همون اسلامیه.حالشون ولی خوب بود. مامانم شروع به گریه کرد از این که آقا بزرگ و بی بی م اینجا بودند و ما از هم بی خبر بودیم. اما بیشتر نگرانشون بود که آخه چطوری میخوان این راه رو بیان اونم راه به این سختی و اشکهایی که تمومی نداشت. تمام لحظات اون سفر عجیب بود. انگار دست خود ما نبود و ما باید می رسیدیم...و بعد از هشت ساعت پیاده روی و فراز و نشیب و افتادن توی چاله های کوچیک و بزرگ بلاخره رسیدیم به مرز.
صدای ماشین هایی که از اون طرف مرز تند تند صدا میزدند کربلا کربلا کربلا نوید این رو به ما داد که بلاخره به سلامت رسیدیم.
بغض همه مون ترکید و اشک شوق ریختیم.انقدر لحظه عجیب و زیبایی بود که حتی همین الانم با یادآوریش گریه م گرفته... از شیرینی و حلاوت اون لحظه هر چقدر بگم کمه. اولین بار بود که کل خانواده های های از شوق گریه میکردیم و در بهت و ناباوری بودیم. اون لحظه فقط آرزو کردیم هر کسی که میخواسته بیاد ولی نتونسته، بتونه بیاد و این لحظه ی ناب رو تجربه کنه.
هوا گرگ و میش بود و کم کم داشت روشنی صبح پدیدار میشد.
نشستیم پشت یه تویوتا وانت و ما رو برد یه جایی که ماشین های بیشتر و مناسب تری برای رفتن به کربلا داشت. بعد، از وانت پیاده شدیم و نماز صبحمون رو توی خاک عراق خوندیم و تازه بعد از روشن شدن هوا دیدیم که چقدر از همولایتی هامون اونجا هستن. انگار غربتی در کار نبود انگار یه تکه از خاک روستامون توی اون سرزمین بود...
ادامه دارد...
...