یجا پیدا کردیم ولی رهن بالاتری میخواست چاره ای نبود قبول کردم،با بقیه پولم وسایل لازمو خریدم،خیلی ذوق داشتم.دیپلم ارایشگریمو زدم روبرو در ورودی خیلی کلاس داشت،یه تابلو هم با اسم خودم زدم سر در سالن.البته تمام این کارا سه چهارماهی طول کشید،بماند که زهره خانم کلی غر زد وگفت دستم نمک نداره وچرا باید بزاری بری ومن توقع داشتم بمونی و...قول دادم هر وقت سرش شلوغ بود برم کمکش.
یه روز مشغول کاربودم که مینا اومد وشیرینی آورد برای ارایشگاه جدید وگفت تعطیلات تابستانه وفعلا درس نداره وبیا هر روز بریم بیرون،منم از خدا خواسته قبول کردم،هرروز که نه ولی هفته ای دو سه روز بیرون میرفتیم،داداشش هم میومد وحسابی از نگاههاش معلوم بود که اونم دلش با منه وعشقمون دو طرفه است،هر چند گاهی حس بدی بهم دست میداد یاد بیرون رفتنای عمه جیران میفتادم،بالاخره به مینا جریانو گفتم وگفتم دلیلی نمیبینم برای این قرارا سه نفره بهتره دیگه من نیام یا فقط من وتو برا خرید بریم.
اونم خندید وگفت نه نمیشه وداداشم دلداده تو شده واین رفت وآمدابراشناخت بیشتر تو هست.ولی من بهانه آوردم که میخوام برای گریموری رادیوتلویزین امتحان بدم وچند جلسه باید برم اموزش ببینم ونمیتونم.یکماهی واقعا سرم شلوغ بود بالاخره با کمک برادر خاله ناهید وپارتی بازی و...من برای گریموری تلویزیون انتخاب شدم،البته اسمش گریم بود ولی درواقع فقط ارایش برا گوینده ها تلویزیون بود .وجهه خوبی داشت واسم دهن پر کن والبته حقوق خوب ولی واقعا سرم زیادی شلوغ شده بود.دوتا کار همزمان.بالاخره یه روز مینا اومد وگفت داداشم گفته یه روز بیا خونمون تا پدرم هم تو رو ببینه،میدونم رسم اینه که ما بیایم ازت خواستگاری کنیم ولی پدرم پیره ونمیتونه از خونه بیاد بیرون وکمر وپاش درد میکنه خودت که درجریان وضعش هستی.اولش بهم برخورد ولی بعد که فکر کردم دیدم زندگی من با بقیه ادما یه جور نیست که بخواد رسما هم درموردم یه جور باشه.بیان منو از کی خواستگاری کنن از در ودیوار خونه اجاره ایم.مینا اطمینان داد وگفت که فقط بعنوان مهمان ودوست من میای وکسی متوجه برنامه منو داداشم نمیشه،فقط مادرمم تا حدودی درجریانه میدونی که مامانمم چقدر دوستت داره.
قبول کردم آخر هفته برم خونشون بماند صد دفعه با خودم قضیه رو بررسی کردم وده بار خواستم بگم نمیام.ولی واقعا من مهرداد رو دوست داشتم واین کمترین کاری بود که برای درکنارش بودن میشد انجام داد.به خاله ناهیدم هیچی از جریان نگفتم گفتم یه وقت منصرفم میکنه ومن از عشقم دور میمونم.
وسواس خاصی برا خرید لباس انجام دادم.
#داستان_یگانه❤❤#داستان_قدیمییه لباس ماکسی ساده ولی شیک انتخاب کردم.دلم میخواست روز اول آشنایی با پدر مهرداد شیک وساده باشم.یه جعبه بزرگ شیرینی خریدم و مهرداد ومینا اومدن دنبالم.کلی گفتن راضی به زحمت نبودیم واز ظاهرم تعریف کردن.
تمام راه استرس داشتم ودستام از دلهره یخ کرده بود ،دم در مهرداد اروم دم گوشم گفت تو زیباترین وبا وقارترین دختر شهری نگران هیچی نباش پدرم حتما می پسندتت.یهوقوت قلب گرفتم.
رفتیم خونشون یه خونه بسیار شیک بالای شهر .با حیاط بزرگ وبا صفا و وگلکاری .معلوم بود کارگراشون تازه حیاطو شستن وگلارو آب دادن بوی نم وچمن تازه کوتاه شده میومد یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم اروم باشم ولی دل تو دلم نبود.مادر مینا اومد دم در وروبوسی کرد وخوش آمد گفت.
مادرش زن مهربان وخوش اخلاقی بود با اینکه متمول بودن اصلا اهل فیس وافاده نبود.رفتم داخل سالن بزرگ وزیبای خونه،چیزی که درنگاه اول خیلی ادمو جذب میکرد سقف بلند ولوستر بزرگ وسط سالن بود.چند قدم که رفت داخل یکدفعه دیدم وااای سالن پراز اقوام مهرداد ایناس.
که با ورود من شروع کردن دست زدن وکل کشیدن.خشکم زده بود نه میتونستم برم جلو نه برگردم عقب.خیلی خجالت کشیدم انگار همه خبر داشتن برای چی اومدم .من فکر میکردم یه مهمونی ساده چند نفره است وصرفا برای اینه که پدرش منو ببینه ولی بعدا متوجه شدم مینا ومهرداد برای اینکه پدرشونوراضی کنن به عموها وعمه ها جریانو گفتن واونا هم اونروز اومده بودن که به این وصلت کمک کنن.
خلاصه درحالیکه از خجالت سرخ شده بودم رفتم جلو وبا تک تک اقوام سلام واحوالپرسی کردم البته مینا ومهردادم دوشادوشم میومدن ومعرفی میکردن ،همه برخورد خوب ومهربانانه ای داشتن،بعضیاشون از ظاهرم تعریف می کردن،بعضیا میگفتن عروس هنرمند و....تا رسیدم بالای سالن وچشمم به پدرش افتاد یه پیرمرد عبوس واتو کشیده .سلام دادم ولی روشو برگردوند اونطرف.خیلی ناراحت شدم ولی مینا آروم دم گوشم گفت ناراحت نشو باهمه همینطوره وراهنماییم کرد نشستم رو یه صندلی.همه چی تو اون خونه مجلل وزیبا بود.همه شروع کردن به حرف زدن وپذیرایی از خودشون وگفتن وخندیدن.یه حس غریبی داشتم.چند دفعه زیر چشمی پدرشو نگاه کردم،باهمه درحال گفتن وخندیدن بود.پس اخلاقش بدم نبود وباهمه بداخلاقی نمیکرد.
مینا ومهرداد متوجه حال وروزم شدند ومنو بردن تو بالکن .بعدم چندتا از دختر عموها ودختر پسرای همسنمون اومدن ودور وبرمو گرفتن وشروع کردن به حرف زدن وباعث شدن حرکات سرده پدر مینا رو فراموش کنم.عمه مینا اومد دنبالمون واشاره کرد بیایید که میخوایم سر حرفو باز کنیم وپدر مینا رو راضی کنیم.
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی