عکس لوکوم خرمایی
رامتین
۱۰
۱.۶k

لوکوم خرمایی

۱۴ شهریور ۹۹
مراسم عقد وعروسی به خوبی وخوشی برگزار شد ومن خودمو خوشبختترین زن دنیا میدونستم.بعد از جشن رفتیم خونه خودمون،ناخوداگاه اشکم جاری شد.اینجا خونه خودمون بود یه خونه واقعی نه یه بالاخونه وتک اتاقی اجاره ای.یه حس خوبی داشت که سالها بود تجربشو نداشتم.من ومجتبی از همون روزای اول دوشادوش هم کار کردیم وتلاش کردیم.
یه حسنی که مجتبی اوایل زندگی داشت این بود که همیشه وبخصوص وقتی من عصبی یا هیجان زده بودم سکوت می کرد ومیگذاشت حسابی حرف بزنم وبعد نظرشو میداد واین به ارامش زندگیمون خیلی کمک میکرد.دوسال بعد از عروسی یعنی سال چهل وشش باردار شدم،بارداری سختی داشتم ولی دست از کارم نکشیدم،وقتی کار میکردم کمتر حالتهای ویارم سراغم میومد.مجتبی برام همه کس بود شوهر، پدر،مادر .خودش خیلی وقتا خونه میموند وبرام غذاهای مقوی درست می کرد تا بخورم واز پا نیوفتم هر چند فقط درحد دوقاشق میتونستم بخورم. واقعا داشتن همچین شوهری نعمت بزرگی بود بخصوص برای جامعه ی مرد سالار اون زمان که دست به سیاه وسفید نمیزدن.خیلیا البته میگفتن شوهرت خاله زنکه مثله خانم باجیاست ومردو چه به این کارا وکارگر بگیر زشته شوهرت بشینه غذا بپزه.ولی خودش طالب بود وهمیشه می گفت یگانه به حرف مردم گوش نده هر کاری کنیم بازم یه چیزی میگن.من دارم برا تو وبچه مون این کارا رو میکنم.همیشه میگفتم که
خدا گر زحکمت ببندد دری
زرحمت گشاید در دیگری
درسته هیچ کسی رو نداشتم ولی خدا ومجتبی رو داشتم.نه ماه بارداریم به سختی تموم شد اونم با یه زایمان سخت. ویه پسر کوچولوی لاغر بدنیا آوردم.هم خودم لاغر شده بودم هم بچه.تو بیمارستان همه ی هم اتاقیام بدون استثنا مادراشون همراهشون بودن ولی من تنها بودم واین خیلی اذیتم می کرد،زیور خانم مادرشوهرم کار داشت ونمیتونست بیاد ،خاله ناهیدم که پاش شکسته بود.منم تنها بودم.هر چند یکی از شاگردا ارایشگاه برای چند ساعتی اومد ولی بودن مادر کنار ادم یه دلگرمی خاصی به ادم میده.
زایمان سخت وتنهایی وبچه ی ضعیف ودلدردی که مدام رسیدگی میخواست ومنی که به شدت ضعیف شده بودم خیلی زود از پا درم آوردوافسردگی زایمان اومد سراغم.منی که فعال وسرزنده بودم تبدیل شده بودم به دوتا چشم که مدام می بارید واز آدم وعالم بیزار بودم.با خودم می گفتم چرابچه دارشدم،بچه به چه دردی میخوره،بمونه که چی بشه،من موندم چی شد کاش منم مرده بودم عمری بدبختی تحمل نمی کردم وخیلی فکرای وحشتناکی که به سرم میزد.خوشبختانه دکترم خیلی زود متوجه مشکلم شد ...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #داستان_واقعی
با مجتبی حرف زد وگفت افسردگی شدید داره وچشم از خودش وبچش برندار وخیلی موارد دیگه که بدون حضور من گفت.مجتبی کلا درمغازه رو بست وخانه نشین شد تا زمانی که من کاملا حالت عادی پیدا کردم.یادمه اونروزا حتی وقتی میخواست بره دستشویی اروم بچه رو از کنارم بلند میکرد ومیبرد اتاق دیگه ودرو قفل میکرد که یه وقت کار خطرناکی نکنم.
شبا بچه رو پیش خودش میخوابوند .کم کم حالم خوب شد زندگی برام زیبا شد وبه بچه ام علاقه مند شدم.وقتی کاملا خیالش از بابت من راحت شد رفت وبرای بچه شناسنامه گرفت.اسمشو گذاشتیم روزبه به امید روزای بهتری که درپیش رو داشتیم.
برای اینکه دوباره اون حالتا برام برنگرده رفتم سر کارم .بعد یه خانمی رو استخدام کردیم برا نگهداری از بچه.خودش سه تا بچه داشت مدرسه ای بودن ومادرشوهرش نگهشون میداشت وبرا کمک خرجی اومده بود کار کنه. بهش گفتم هیچ کاری توخونه انجام نده فقط وفقط رسیدگی به بچه کارته اونم گفت حتما به بهترین حالت ازش مراقبت میکنم.خیالمون راحت بود چون خودش سه تا بچه بزرگ کرده بود ومن میرفتم سرکار وسر ساعت مشخص میومدم پیشش وبهش شیر میدادم ومی رفتم.بعد از دوهفته یه روز بطور اتفاقی چیزی میخواستم واومدم خونه دیدم بچه از بس گریه کرده داره کبود میشه تازه غلتیدن رو یاد گرفته بود ولی برگشتن رو بلد نبود ودستش زیرش مونده بود.اروم دست بچه رو از زیرش دراوردم ولی همچنان گریه میکرد معلوم بود درد داره.
با اینکه دلم از شنیدن صداش داشت آتیش میگرفت عمدا منتظر موندم ببینم کی پرستارش میاد،ولی نیومد،انقدر روزبه گریه کرد که اروم خوابش برد.ولی بازم نیومد تقریبا نیم ساعتی بود که من اونجا بودم.آخرش بلند شدم ببینم کجاست،دیدم در اتاق کناری جلو آفتاب دراز کشیده ولواشک وتخمه وتنقلات کنار دستشه وداره مجله های مد رو ورق میزنه واز زندگیش لذت میبره.درومحکم به دیوار زدم واز جاش پرید،گفت وای خانم چرا بیخبر اومدین ترسیدم،زود اومدینا.گفتم صدای بچه رو نشنیدی گفت چرا خوب بچه است گریه میکنه،بعد اروم میشه.گفتم کبود شده بود از گریه ،تو پول میگیری لواشک بخوری ولم بدی تا بچه از دست درد غش وضعف کنه.جمع کن وهمین الان برو.اونم بلند شد ورفت تو یه اتاق و وسایلشو برداشت .من از شدت عصبانیت کنار تخت بچم نشسته بودمو اشک میریختم.تا بالاخره از اتاق اومد بیرون ومنم از توی کشوپول یکماهشو کامل دادم وردش کردم اونم در حالیکه چادرش رو زمین کشیده میشد اروم اروم رفت .منم بچه رو بردم سالن واز اون روز به بعد یه تخت گوشه سالن گذاشته بودم وبچه رو از جلو چشمم دور نمیکردم.#داستان_یگانه❤❤ #نوزاد#افسردگی_پس_از_زایمان
...