عکس پنکیک
رامتین
۲۳
۱.۷k

پنکیک

۱۴ شهریور ۹۹
تقریبا دوهفته ای تبریز موندیم به امید یافتن اثری از عمو وعمه ام که دیگه نا امید شدیم وچمدونامونو بستیم که برگردیم تهران.خیلی ناراحت بودم ودلشکسته گفتم خدایا همین دوتا فامیلم ازم گرفتی،بعضیا دورشون شلوغ پلوغه وپنج تا پنج تا عمه وعمو دارن ولی من دوتا فامیلم نباید داشته باشم. باشه حتما صلاحم همینه.حساب هتل رو پرداختیم وداشتیم از درهتل میومدیم بیرون که صدامون کردن ،فکر کردیم چیزی جا گذاشتیم که گفتن از کلانتری خبر دادن که خودتونو سریع برسونید.داشتم بال درمیاوردم رفتیم وهمون افسر روز اول بود وگفت این خانم واقایی که نام ونشانشونو دادید از طریق ثبت احوال پیگیر شدیم ومتوجه شدیم فامیلشونو عوض کردن،با خودم گفتم حق دارن،ونشانیشونو پیدا کردیم.گفتم خوب کجان ،آدرس بدید برم پیششون.گفتن ما قبلا باهاشون تماس گرفتیم که آیا مایلن شما رو ببینن یانه.چونکه اگر مورد خطرناکی باشه یا طالب نباشن از لحاظ قانونی نمیتونیم آدرس بدیم گویا عموتون اظهار تمایل کردن وخودشون الان در راهن تا بیان اینجا.قلبم داشت تند تند میزد یه حس خوشحالی ونگرانی همزمان داشتم.
خوشحال از اینکه پیداشون کردم ونگرانی که عجب کاری کردم نکنه سفره دلشون پیش مجتبی باز بشه واز هنرنماییای پدر بزرگم وبابام چیزی بگن.آخه من ابدا چیزی به مجتبی نگفته بودم ،در واقع گفتنش حسن یا افتخاری نبود وجز سرافکندگی چیزی برام نداشت.فقط گفته بودم یه اختلاف مالی بین عمه وعمو با پدربزرگم بود که باعث شد از هم قهر کنن واز اینجا برن.
تو همین حس وحال بودم که درباز شد ویه پیرمرد اومد تو ،نمیدونم چرا توقع داشتم عموم به همون سنی باشه که در بچگی دیده بودمش،ولی بالاخره خیلی پیرتر از سنش بود.نه انقدر احساس صمیمیت ویکرنگی بینمون بود که بپرم بغلش ونه میشد فقط بهم نگاه کنیم رفتم جلو ودست دادم وروبوسی کردیم.کلی حال واحوال وبعدم از افسر تشکر کردیم واومدیم بیرون عموم اصرار کرد بریم منزلشون وچند وقتی بمونیم ولی چون ما مدت زیادی تبریزمونده بودیم فقط قبول کردیم که اونروز بمونیم وشب راهی بشیم طرف تهران.رفتیم منزلشون زن عمو وعمه وبچه هاشون بودن روبوسی کردیم ویکم یخ دو طرف آب شد وفضا گرم شد وکلی حرف زدیم البته بیشتر پرسش از این بود که پدر وپدر بزرگ وعمه خانم و...چی شدن وکجان و...وبعداز شام هم برگشتیم به طرف تهران.
مجتبی گفت حیفه مسائل مالی که پدر وفرزندو اینطور از هم دور کنه.تو دلم گفتم کاش مسائل مالی بود.
از اونروز تقریبا ماهی یکبار با عمه وعموم حرف میزم وسالی یکبارم یا اونا میومدن تهران یا ما میرفتیم تبریز وهمین ازتباطم برای حال دلم خیلی خوب بود..#داستان_یگانه❤❤
به توصیه مجتبی به محله قدیممونم سر زدم وبه همسایه های قدیممون ادرس خونمو دادم که اگر اتفاقی پدر بی عاطفه ام دنبالم گشت پیدام کنه.
زندگیمون به خوبی وخوشی میگذشت تا اینکه روزبه شش ساله شد .تمام این شش سال بخاطر کارم خیلی بهش رسیدگی نمیکردم.وبیشتر اوقات با بچه ها تو کوچه بازی وشیطنت میکرد وپسر نا ارام وتا حدودی شری شده بود واغلب اوقات همسایه ها از دستش شاکی بودن ومنم برای اینکه مزاحم دیگران نشه مدام بهش پول میدادم که بره خوراکی بخره ویا بره پارک چرخ وفلک و...بازی کنه. خیلی وقتا مجتبی میبردش سرکار ولی اونجام مدام اذیت میکرد وشر به پا میکرد.گاهی از اینکه ازش غافل بودم وهمه ی وقتمو برای کارم میذاشتم از خودم دلگیر میشدم وعذاب وجدان میگرفتم ولی بازم به خودم میگفتم بزرگ میشه وهمه چی خوب میشه وپول خرجش میکنم تا از زندگیش لذت ببره.ومثله خودم تمام نوجوانی وجوانیش درحسرت خوراک وپوشاک و وسایل نباشه مجبور نشه سگ دو بزنه ودر واقع خودمو دلداری میدادم،غافل از اینکه بچه بیشتر از پول مادر میخواد واحساس امنیت وارامش.
خلاصه روزبه که رفت کودکستان من باردارشدم وایندفعه یه بارداری وزایمان راحت داشتم وبازم خدا بهمون یه پسرداد، اروم ودوست داشتنی واسمشو گذاشتیم رضا،چون روزبه همیشه میگفت یه داداش میخوام اسمش رضا باشه وبزارمش پشت دوچرخمو با سرعت تو کوچه بچرخونمش.🤔😃
روزگارمون خوب بود حالتای افسردگی سراغم نیومد وزندگیمون عالی بود گشت وگزار وسفر ومهمونی وهمه چی به راه بود.
روزبه پسر فوق العاده باهوشی بود ولی اصولا درمدرسه مدام شیطنت میکرد ومنو پدرشو میخواستن وما برای اینکه از مدرسه اخراج نشه پیاپی باید هدایای مختلف برای ناظم ومعلما می بردیم تا سکوت کنن واین بچه پرشر وشور روتحمل کنن.
مجتبی از همون سن دوسالگی رضا رو با خودش میبرد مغازه ومیگفت نمیزارم این یکی هم مثله روزبه باشه وهمش تو کوچه با بچه هاشر به پاکنن وتحت نظر خودم باشه وروزبه برام تجربه شد.
سال پنجاه وپنج هم خدا بهمون یه دختر داد.اسمشو دردانه گذاشتم.دیگه از لحاظ مالی کاملا تامین بودم پس انداز عالی داشتم وخیالم راحت راحت بود.اصلا از بچگی کردن اون دوتای دیگه چیزی نفهمیده بودم دلم میخواست پیش دخترم باشم بزرگ شدنشو ببینم مثله مادرم که موهامو می بافت موهاشو ببافم وبچگیایی که نکردم با دردانه تجربه کنم.
فقط عصرا میرفتم سالن وساعت کاریامو خیلی کم کرده بودم وبیشتر کارا رو به یه خانم زبر وزرنگ وجوان سپرده بودم...
#دست_تقدیر💔 #داستان_قدیمی #پروانه
...