عکس تاس کباب
رامتین
۱۲
۱.۷k

تاس کباب

۱۷ شهریور ۹۹
برای پدر آرام وهمدستاش پرونده سازی شد ومحکوم شدن به پرداخت خسارت.وچون پولی نداشتن وسابقه دارم بودن وممکن بود براشون زندان ببرن شروع کردن به واسطه فرستادن وخواهش والتماس که رضایت بدین.
به رضا گفتم از چاله دراومدیم وبه چاه افتادیم من گفتم پدره نیاد دم خونه الان هر روز یه رنگ ومدل از این قماش دارن میان وبا این شرایطی که دارن پیش میارن باید بفروشیمو از این محل بریم.دیگه شورشو دراوردن.
در نهایت یه روز رضا گفت میخوام برم رضایت بدم که آزاد بشن ،ولی مشروط به اینکه مزاحمتی ایجاد نکنن، البته همین حالا هم حساب کار دستشون اومده.بمونن اون تو هم برا من پولی ازشون درنمیاد تازه آرام چهار پنج تا خواهر برادر قد ونیم قد داره الان بی سرپرستن اونم تو اون محله ،گناه دارن.
گفتم هر طور صلاح میدونی اون بچه ها هم واقعا درخطرن اینطور که میگی اگر برات دردسر نمیشن و دیگه شرشون کم میشه رضایت بده.
رضا رفت ورضایت داد وخدا رو شکر رفتن که رفتن واز اون روز تا الان دیگه اسمی ونشونی ازشون نیست وراحت شدیم هر چند برا این آرامش تاوان سنگینی دادیم .
رضا شروع کرد به تعمیرات وتمیز کاری مغازه وچون خوش حساب بود همکاراش جنس نسیه دادن بهش وچکاشو ازش قبول کردن ودوباره مغازه رو پر کرد وروال عادی زندگیشون برگشت والبته منم حمایتشون کردم وگفتم مدیونید پول بخواهید ونگید ویا یه وقت برا رفع احتیاجتون پول نزولی بگیرید که برکت مالتون بره.
خداییش آرامم خیلی دختر زبل وفعالی بود وهمه تلاشش رو کرد تا کاراشون روبه راه بشه وچندین بارم با گل اومد خونمون وابراز شرمندگی کرد بخاطر دردسرایی که خانوادش برامون درست کرده بودن.منم گفتم تو گناهی نداری وماهم بدی ازت ندیدیم که بخواهیم ببخشیم .ولی تا مدتها شرمندگی تو چشماش معلوم بود.
اون سال ،تمام سختیا ودردسرها وتنشهاش، با یه خبر خوش ختم به خیر شد اونم قبولی دردانه در رشته مورد علاقش بود.
که خستگی رو از تن هممون درآورد. ودوباره همگی باشور ونشاط روزگارمونو میگذراندیم.دوسالی گذشت زندگیمون روال عادیشو گرفته بود.که آرام خبر بارداریشو داد وماهم خیلی خوشحال شدیم بعد از مدتها قرار بود صدای یه بچه تو خونمون بپیچه من انقدر خوشحال بودم و ذوق داشتم که سر بارداریای خودم انقدر ذوق نداشتم.آرام اولین پسرشو بدنیا آورد میخواستن مثلا به من لطف کنن وما رو شاد کنن و اسم عموی مرحومش روزبه رو روش بزارن ولی من نذاشتم گفتم هر بار که صداش میکنم یاد روزبه می افتم وداغ دلم تازه میشه یه اسم دیگه روش بزارین،واونام متین گذاشتن.ازشون خواستم بچه رو مهد نزارن وپرستارنگیرن...#داستان_یگانه❤❤
وبزارنش پیش ما وخوشحال شدن وقبول کردن و واقعا هم ما این اصطلاحی که نوه مغز بادومه واز بچه عزیزتره رو تجربه کردیم.
مجتبی با چه ذوقی بچه رو می ذاشت توکالسکه میبرد پارک وچنان پز میداد که انگار اولین کسیه که نوه دارشده.خونمون شاد شده بود .به فاصله کوتاهی آرام دومین بچه اش رو هم باردار شد ومیلاد رو بدنیا آورد وحسابی سر ما شلوغ شد.
تو این گیر ودار درس دردانه هم رو به اتمام بود.
دوباره داشت اون حس بده سراغم میومد اینکه الان وقت یه اتفاق بده.دست خودم نبود من تو زندگیم همیشه خوب بد خوب بد داشتم هیچوقت خوب خوب خوب خوب نبود.نمیدونم شایدم از بس بعد از خوشی فکر میکردم الان یه اتفاق بد میوفته الان میوفته آخرش جذبش میکردم.
تا اینکه یه روز دردانه گفت که میخوام ازدواج کنم وخواستگارم میخواد بیاد با شما حرف بزنه.
حدس میزدیم از همکلاساش باشه ولی گفت استادمه.
گفتیم خوب بیشتر بگو گفت که استادم خیلی باشعور وشخصیته وتقریبا یکسال پیش حرفشو پیش کشید ولی من آمادگیشو نداشتم .این ترم دوباره باهاش کلاس داشتم ودوباره پیشنهاد داد وخواست بیاد با شما حرف بزنه ولی گفتم اول خودم باید بیشتر بشناسمتون وچند بار باهم رفتیم تریا وحرف زدیم.
واقعا آقاست وبا شخصیته ومن ازش خوشم اومده فکر میکنم شمام خوشتون میاد.
فقط اینکه از من بیست سال بزرگتره ،من ومجتبی گفتیم چی بیست سااااال ،یه باره بگو همسن بابامه.
دختر چی میگی .گفت سن وسال مهم نیست ما باهم تفاهم داریم.گفتم چی میگی مگه عهد بوقه دختره بیست سال کوچیکتر باشه میدونی اون بیست سال بیشتر از تو عمر کرده دیدگاه ونظرش فرق داره تجربیاتش فرق داره . تفریحاتی که تو ازش لذت میبری برا اون بی مزه است.گفت نه ،به سن وسال نیست دلش جوونه ومگه من چه تفریحاتی دارم مگه میخوام وسط کوچه لی لی بازی کنم یا بپر بپر کنم که اون خوشش نیاد درضمن مگه چتد سالشه حدودای چهل ودو سالشه ومن تازه از مردای پخته خوشم میاد ،نه این جوونایی که هنوز خودشون نمیدونن از زندگی چی میخوان .ما دیدگاهها ونظراتمون یکیه ومهم اینه.
پرسیدم خوب این مرد پخته چرا تا این تاریخ زن نگرفته وتشکیل خانواده نداده.یعنی همش درس خونده .گفت اتفاقا یه ازدواج ناموفق داشته.
گفتم دختر میفهمی چی میگی این بابا تجربه یه زندگیم داره.به نظر من اصلا درست نیست.
دردانه درحالیکه لب ولوچه اش رو کش میداد گفت وااای مامان ول کن این افکاره به قول خودت عهد بوقی رو ...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #basaligheha #حس_خوب
...