عکس بادمجان وگوجه
رامتین
۲
۲.۹k

بادمجان وگوجه

۱۴ مهر ۹۹
.اون چند روز به سرعت گذشت وحسین برگشت .من تو اون مدت فقط دوبار درحد سلام واحوالپرسی با مادرم حرف زده بودم.
بعد از اینکه از مادرش تشکر کرد وراهیش کرد بره.اومد وگفت که گوشیتو بده زنگ بزنم به یکی.گوشیو گرفت وهمینکه من داشتم چایی میریختم دیدم داره گوشیو چک میکنه.گفتم دنبال چی میگردی،کسی بهم زنگ نزده فقط من به مامانم زنگ زدم.گفت مگه نگفتم نه به کسی زنگ بزن نه شمارتو بده .گفتم با مامانم بود دیگه با کسی نبود.خودش بحثو ادامه نداد.از فرداش رفت سر کار ،بهم گفت تو بخواب تا ظهر میدونم خیلی خوابالوویی وعشق خواب .منم خوشحال شدم.واقعا من عاشق خوابیدن تا لنگ ظهر بودم.
روزا میرفت سر کار منم تا یازده میخوابیدم بعدم بلند میشدم یه ناهار با کمک کتاب آشپزی درست میکردم تا ساعت دو بیاد بخوریم.از بس سر گرم بودم متوجه گذر زمان نمیشدم.یه روز خواستم یه سفره خوشگل بچینم به فکرم رسید که از باغچه گل بچینم ،دستگیره در رو کشیدم پایین باز نمیشد،چند بار اینکارو کردم باز نمیشد ،قفل بود.تعجب کردم.ظهر که حسین اومد گفتم در قفل بود انگار اشتباهی درو قفل کردی ،گفت وای آره حواسم نبود.دوباره فردا وپس فرداهم درو قفل میکرد ومنم هیچ کلیدی نداشتم.گفتم چرا هر روز درو قفل میکنی،خیلی حواس پرتیا، برام کلید بزن ،گفت کلید میخوای چکار ،هر جا خواستی باهم میریم ومیایم دیگه.میبرم ومیارمت.چی از این بهتر یه راننده مفت ومجانی داری.من سرم شلوغه نمیرسم برم کلید بزنم.گفتم خوب صبح اگر دلم برا مامانم تنگ بشه چی،گفت تو صبحها خوابی عصر که دلت تنگ شد من هستم تو خواب دل ادم تنگ نمیشه.
گفتم پس حواستو جمع کن دروقفل نکنی،گفت اینطوری خیال ادم راحتتره تو که خوابی اگر بیدار بودی میگفتم حداقل از داخل قفل میکنی ولی نیستی .بنابراین برا اینکه دزد نیاد اینکارو میکنم.این محله پراز دزده.یکم ترسیدم وبه نظرم حرفش منطقی اومد.روزا از پی هم میگذشت نمیدونستم واقعا خوشبختم با نه بجز گاهی که حسین صداشو بالا میبرد مشکل دیگه ای نداشتیم.خواهرا حسین پاگشامون کردن یک درمیان رفتیم.
انتخاب میکرد کدومو قبول کنیم کدومو نه جالب بود گله نمیکردن.به اصرار حسنا رفتیم خونشون،حسین گفت مانتوتو اونجا در نمیاری ،یه چادر نمازم بیار بنداز رو سرت بلند میشی میشینی راحت باشی،گفتم وا من راحتم ،در ضمن اینهمه لباس دارم چرا با مانتو،گفت همینی که من میگم،شوهر حسنا هیزه،همش چشمش دنبال اینو اون میدوه.اگر حسنا اصرار نمیکرد نمی رفتیم.
قبول کردم،چند وقت بعد منزل برادرش دعوت شدیم...
#داستان_روشنک🌝
قبل از رفتن برام خط ونشون کشید که داداشم باهات حرف زد مستقیم تو چشماش نگاه نمیکنی،به پایین نگاه میکنی وتو چشماش زل نمیزنی.
گفتم وا،داداشته،غریبه که نیست.
گفت داداش منه داداش تو که نیست.قبول کردم و
گفتم کلا من آدم کم رویی هستم روم نمیشه تو چشم بقیه نگاه کنم موقع حرف زدن.یه بار خونه پدرش اینا رفتیم،پدرش پیرمرد کوچیک ومظلومی بود،بیشتر وقتام چرت میزد.نشستم کنارش احوال پدرمو داداشامو پرسید و دوباره شروع کرد چرت زدن.وقتی برگشتیم حسین شروع کرد به داد وبیداد که چرا پیش پدرم نشستی.
زدم زیر گریه ،گفتم فکر نمیکردم نباید بشینم.پدرته ،مثل پدرمه،یه پیرمرد کوچولو وریزه میزه،والا تو دینم گفتن محرمید،تازه من با فاصله کنارش نشستم،رو پاش که ننشستم،چرا اینطور میگی.گفت پدرته پدرته درنیار ،کوچولو وپیره و...همش حرفه مرد مرده،نه به قد وقواره است نه به سن نه به درجه فامیلی.دلم نمیخواد به هیچ احد وناسی نزدیک بشی.روزامون اینمدلی اغلب با بحث ودلخوری میگذشت.با اینکه من براش دلبری میکردم ولی طرفم نمیومد.ما همچنان در دو اطاق مجزا میخوابیدیم.
دلم میخواست علتشو بپرسم ولی حس میکردم برام افت داره .باخودم میگفتم نکنه اینو بگم فکر کنه من دارم التماس میکنم برا رابطه و...
گاهی باهم میرفتیم منزل مادرم اینا ،مادرم فقط میگفت خدا روشکر که خوشبختی.
یه جوری انگار امری بود ،یعنی باید خوشبخت باشی،نبینم گله کنی.
خواهرام که اصلا پاگشام نکردن،داداشام دعوت کردن.بهم گفت از کنار من تکون نمیخوری،با پسرای برادرات گرم نمیگیری.
باهاشون نمیخندی.خوشحال بودم که مهمونیامون محدود وکمه وگرنه زیر این بکن نکنای مختلف ومحدودیتهای همه جانبه له میشدم.تو مهمونیا سنگینی نگاهشو کاملا حس میکردم.حس میکردم حواسش هست امتداد نگاهم به کجاست روی چه کسی هست.مونثه یا مذکر.
دروغ چرا اوایل از کاراش خوشم میومد،با خودم فکر میکردم که منو خیلی دوست داره که مدام حواسش بهم هست.
وقتی میخوایم بریم بیرون میگه از تو خونه بشین تو ماشین نمیخواد بری تو کوچه تا من ماشینو از خونه دربیارم.نمیخواد برا خرید پیاده بشی خودم هر چی بخوای میرم میخرم.هر مغازه ای می رفت دم دم مغازه پارک میکرد وتو همون مدت کوتاه چندین وچند بار از مغازه سرک میکشید ومنو نگاه میکرد.ولی کم کم حس بدی پیدا کردم.توجهش عادی نبود،مریض گونه بود...
#داستان_روشنک🌝
#داستان_قدیمی
...
نظرات