عکس ترشی لبو
رامتین
۱۸
۲.۸k

ترشی لبو

۱۹ مهر ۹۹
قبلا هم تو خونه تنها ومحبوس بودم ولی کسی کاری بهم نداشت دیوارا داشتن بهم فشار میاوردن ،نفس کشیدن برام سخت شده بود.
بال بال میزدم میدویدم اینطرف واونطرف بدنبال راهی.کارد کره خوری برداشتم تا ببینم میشه پیچ پنجره ها رو باز کنم ولی نشد.ماههای گذشته جرات نذاشتم اینکارو بکنم چون میدونستم میره چک میکنه ببینه خش نیفتاده باشه،منم دنبال دردسر نبودم.
ولی الان میخواستم جونمو نجات بدم.پیچاش باز نمیشد کارد توشون نمی رفت.
خسته وبی انرژی رفتم یه گوشه نشستم.بدنم سوزش شدید داشت‌،که کلافم کرده بود.
از خودم بدم میومد ،به خودم میگفتم تنه لش تو این یکسال ونیم تو زندانم بودی میتونستی یه خندق به بیرون بکنی وراه فرار جور کنی ولی یه راه تو این خونه برای خودت پیدا نکردی.
نور چراغا ماشینش افتاد تو پنجره،ضربان قلبم تند شد.نمیدونستم چکار کنم ناخوداگاه رفتم طرف کابینتا که کارد توش بود،هر چی گشتم سرویس کاردای بزرگ توش نبود.میخواستم از خودم دفاع کنم،حتی اگر شده بکشمش ولی هیچی نبود زرنگتر از من بود برشون داشته بود.
دویدم تو اتاق،از ترس میلرزیدم.
اومد ویه مقدار وایساد توهال فکر کنم به شیشه ها نگاه میکرد.صدای پاشو میشنیدم که اومد طرف اتاقم درو باشدت باز کرد وکوبید تو دیوار .گفت چیه افسار پاره کردی شیشه خرد میکنی.
گفتم آره ،چرا گوشی رو برداشتی ،گفت آخی میخواستی به کی زنگ بزنی تو که بی کسی.
گفتم به پلیس.گفت جدی پس گور خودتو کندی.
گفتم گمشو بیرون نمیخوام ریختتو ببینم،درم پشت سرت ببند.
گفت الان که اینو گفتی به نظرم هیچ معنی نداره اتاقت در داشته باشه،که بخوای روی من ببندی،تو این خونه هیچ دری روی من بسته نیست.
بعدم با یه حرکت درو از لولا درآورد وبرد گذاشت تو حیاط.
هیچ مانعی نبود که پشتش قایم بشم.
نمیدونستم چکار کنم.با این سادیسمی تو یه خونه گیر افتاده بودم.دوباره برگشت...
#داستان_روشنک🌝
سر صبر شیشه ها رو جارو کرد ودور ریخت وبا تی رد خون رو از همه جا پاک کرد.
بعدم در کیفشو باز کرد ویه کیسه پماد درآورد وپرت کرد رو تخت،گفت اینا رو استفاده کن برا جای پارگیا،از خاله پرسیدم چی خوبه.
نترس تا زخمات خوب نشه نمیام سراغت.دیگه انقدر ننه من غریبم بازی درنیار.
جرات نداشتم چیزی بگم کافی بود یه حرفی بزنم ودوباره وحشی گری دربیاره.
داشتم از درد وسوزش جون به سر میشدم.توکیسه رو نگاه کردم مسکن وبی حس کننده و...بود سریع استفاده کردم.آرزو میکنم هیچ زن ودختری شرایط منو تجربه نکنه.
علاوه بر آسیبهای جسمی،روحمم شرحه شرحه شده بود. انقدر تحقیر شده بودم که قابل وصف نیست.
بدترین ستم عالم بهم رواشده بود.
دوباره برگشت سمت اتاق وگفت بیخودی به خودت زحمت نده که جیغ بکشی یا شیشه خرد کنی،کسی کمکت نمیکنه.
به همسایه ها قبلا گفتم که بیچاره زنم مشکل روانی داره،گاهی اوقات دچار جنون میشه چیزی خرد میکنه یا جیغ میکشه کمک کمک،بنده خدا سالمه سالمه یه باره میزنه به سرش وکمک میخواد یا پلیسو میخواد،منم به بدبختی ورو حساب وجدان تحملش میکنم،شما به بزرگی خودتون ببخشید و وقتی سر وصدا کرد محلشو نزارید ،خودش خوب میشه.
عصریه هم زنگ زدن وگفتن که داری چکار میکنی،گفتم آروم میشه داروهاشو عوض کردیم یه مدت اینمدلیه.
به عمرم از کسی یا چیزی چنین وحشت نکرده بودم،این هیولا چه بازیگر ماهری بود چطور به همه چی فکر کرده بود ،حتی برای امروزم از قبل نقشه کشیده بوده.
خدایا قراره چه اتفاقات دیگه ای رو برام رقم بزنه که از قبل نقشش رو کشیده.
بعدم گفت گوشیتم پیشه منه،هر وقت آدم شدی بهت پس میدم.
بعد از ظهر رفتم دستبوس پدر زن ومادر زن عزیزم.به مادر زنم گفتم مدام میری کلاسای هنری،ورزشی وگردش وتفریح ،نیستی خونه.
انقدرم مظلوم نمایی کردم که نگو گفتم همش بیرونی شبام خسته وکوفته دیر وقت میایی.
ولی من از شدت علاقه بهت راضیم و خوشحال.
طفلکی چقدرم خوشحال شدکه من انقدر خوبم.
بعدم قهقهه وحشتناکی سر داد ورفت،دم در دوباره برگشت وگفت جفتشون خرتر از این حرفان که به حرفام شک کنن.
اینا چطور اینهمه دختر شوهر دادن،فقط دادن برن که از شرشون راحت بشن.
اینو راست میگفت بخصوص مادرم فقط زاییده بود،فقط زاینده بود،همگیمونو کارگرمون بزرگ کرده بود،مادر نبود زاینده بود.
انقدر که به گوشی تلفن علاقه داشت وحرف زدن با دختر عموی دختر خالش وفلان فامیل دور دختر عمه و...علاقه ای به وقت گذاشتن برا ما نداشت...
#داستان_روشنک🌝
...
نظرات