عکس کوکو دو رنگ
بانوی یزدی
۳۱
۸۱۳

کوکو دو رنگ

۱۶ آبان ۹۹
پیمان عشق ۱۸ ،۱۹
سه ماه گذشته بود، نه پدرم نه پوریا دست از پا خطا نکرده بودند،اینو با توجه به تجربه ای که داشتیم مطمئن بودیم، از لحاظ ظاهر و رفتار هیچ چیز شک برانگیزی نمیدیدیم. چند بار دیگه ام پروانه تماس گرفت و از خواسته ازدواج پوریا گفت .
به داییم گفتیم ،نظرش این بود هرجا میرین خواستگاری باید همه چه رو بگین چیزی پنهان نکنین اینکه یه مدت آلوده بوده و حالا چند ماهه پاکه، خلاصه کاری نکنین تف و لعنت پشت سرتون باشه.
مادرم و پریسا چند مورد پیشنهاد دادن ،دایی میگفت خودتونو سبک نکنین اینها از اون مدل آدمهان که پوریا ده سال هم پاک بوده باشه ،چون قبلا چند ماه مصرف میکرده ،ذهنیتشون اینکه باز بر میگرده سمت مواد، میگفت تقصیری هم ندارن والله منم باشم دل نمیکنم دخترم بدم کسی که قبلا اعتیاد داشته..
مامان از خود پوریا خواست اگه کسی رو در نظر داره بگه،انگار منتظر همین جمله از دهن مادرم بود که تا این حرفو زد گفت :اوستا گچکاری که پیشش کار میکرده خودش چند ماه پیش اصرار به زن دادن من داشت، دختر خواهرش رو معرفی کرد ،حتی یکبار منو برد دورادور دیدمش!
بهت زده نگاه همه به پوریا بود وقتی این حرفا رو میزد !مادرم گفت پس اون پیامهایی که واسه پروانه می فرستادی از همون دوسه ماه قبل ،اوستا گچکار برات دون پاشیده بوده و تو هم ندیده و نشناخته ،حالا فکر کردی چه خبره!که پیام خواهرت میدادی؟!
پوریا با صدایی که ازته چاه میومد گفت مامان هرجا دیگه بریم تا شما از اعتیاد من حرف بزنین ،نه میذارن نه برمیدارن و میگن یالله خوش اومدین! اوستا گچکار میگفت به خواهرش و خواهر زادش همه چی رو گفته اونهام حرفی ندارن .
پریسا گفت شاید دادش یه ریگی به کفششونه یا چه میدونم یه نقشه ای برات کشیدن که از گذشته ات خبر دارن و مشکلی با ازدواج با تو ندارن.
تا پوریا خواست جواب بده، مادرم پیش دستی کرد و گفت :دختره شاید مالی نیست از قیافه از رفتار ،ور دل مادرش مونده حالا داییه قدم جلو گذاشته، دختر خواهرش و بندازه به تو ساده و بی زبون..
کی میگه جای دیگه بهت زن نمیدن باید چند جا رفت ،دید پرسید ،نه همینجوری مثل تو تا یکی تور پهن کرد باکله بیفتی توش مادر من..
نوبتی یکی مادرم میگفت یکی پریسا ،تموم وقت پوریا آروم بود و چیزی نمیگفت..
چند روز بعد پروانه با شوهرش اومدن خونمون،تعجب کردیم! تعطیلی نبود و وسط سال هیچ وقت نمیومدن مگر عید یا تابستون باشه..
پروانه میگفت پوریا ازش خواسته بیان خواهرزاده اوستاشو ببینن .بعد اینکه مادرم همه چی رو تعریف کرد ،پروانه گفت همه اینها رو خودشم میدونه و اینکه با یه جلسه رفتن خونه دختره و دیدنش،خط قرآن غلط نمیشه(اصطلاح یزدی:اتفاقی نمیفته).
ادامه داد که پوریا گفته دختره هنوز بیست سال نداره و ترشیده نیست که دایی اش دست بکار بشه و بخواد هر جوریه ردّش کنه!
میریم میبینیم خیلی چیزا تو همون نگاه و طرز برخورد اول معلوم میشه..
مادرم راضی شد و یه روز آخر هفته با پروانه و پریسا و بابام و پوریا ،رفتن عروس ببینن ..
یک ساعت بعد وقتی برگشتن همه خصوصا پروانه که هشت ساعت راه و کوبونده بود و اومده بود خونه پدرش تا مامانو برای ازدواج پوریا راضی کنه،لب ولوچه هاشون چند مَن شده بود و نمی شد باهاشون همکلام شد.
بعد از شام مامان و پروانه و پریسا تو آشپزخونه جلسه گرفته بودن..
پروانه یکسره میگفت به خدای احد و واحد ،اگه پوریا بخواد این دختر و بگیره دیگه تا ابد خواهری به اسم پروانه نداره.مادرم ادامه داد که پوریا قد بلند و باریکه این دختر کنارش وایسته خیلی تو چِشمه!
پروانه میگفت مامان هیچیش به پوریا نمیخوره فقط سفیدی چشماش تو صورتش پیدا بود از بس رنگ پوستش سیاه بود...
بگو چرا دایی اش مثل سریش چسبیده به برادر بی زبون من که خواهرزاده غول پیکرشو قالب پوریا کنه .گفته باشم بخواد این خونواده زن بگیره ،دیگه دور منو خط بکشه،عروسی اش پا نمیذارم .
فردای اون روز پروانه پوریا رو کشوند کناری و براش خط و نشون کشید و گفت:داداش من همین امروز برمیگردم تا بدونی که چقدر از این ازدواج ناراضی ام،و عصر همون روزبا شوهرش برگشتن..
پوریا اما مرغش یه پا داشت حرفش فقط همین بود که خانواده نسرین و خودش با شرایطی که داره قبولش دارن و این موضوع خیلی مهمه.
پدرم اینبار دخالتی نمیکرد.مادر بزرگهام ریش و قیچی رو دست مادر پدرم داده بودن.
روزی نبود پروانه زنگ نزنه و جویای ماجرا نشه ،به شدت مخالف بود میگفت کارش شده گریه برای پوریا که چرا به خاطر یه اشتباه تو گذشته اش ،اینقدر اعتماد به نفسش پایین اومده و میخواد با نسرین ازدواج کنه!
هرچی بود ،با همه اعتراضهای پروانه ، خانواده نسرین جلسه عقد و عروسی گذاشتن و تو یک مراسم خودمونی پوریا و نسرین ازدواج کردن.
پروانه عروسی نیومد و تا چند ماه حتی تلفن کسی رو جواب نمیداد.
وقتی تو مراسم عروسی نسرین رو دیدم تا حد زیادی حق رو به خواهرم دادم چرا که واقعا از لحاظ ظاهر پوریا چند سرو گردن بالاتر بود..حالا به حرف پروانه رسیده بودم که میگفت اصلا روش نمیشه جلو فامیل بگه این زنداداششه...
مادرم به نسرین گفته بود بعد از این حواست باید به شوهرت باشه پا کج نذاره.
کم کم با کدبانوگریهای نسرین و عزّ و تعارفاتش،مامان نرم شده بود و با عروسش جیک تو جیک شده بود.زن پوریا بر خلاف ظاهرش،و سن کمش خیلی مهربون و دست و پنجه دار بود و تونسته بود تو دل مادرم جا باز کنه.
برگشته بودم‌سر کار و و دو شیفت تو مغازه بودم .چهار ماه از پاک بودن پدرم و برادرم می گذشت و بقیه رو به مادرم و نسرین واگذار کردم تا بعد این مادرم حواسش جمع شوهرش باشه و نسرین هم پی پوریا باشه.
باید کم کم آماده خدمت سربازی میشدم،مادرم بدجور بیتابی منو میکرد و خودم هم طاقت دوری ازش رو نداشتم .
وابستگی شدید من و مامان همه جا علنی شده بود جوریکه بی پروا جلو همه از مادر بزرگ و پدر بزرگ تا عمه خاله و دایی و عموهام ...وقتی از راه می رسیدم به آغوشم میکشید و به آغوشش میکشیدم و جون میگرفتم .
چاره ای نبود و راه رفتنی رو باید میرفتم ،تو خونه تا اسم سربازی میومد اشک مادرم سرازیر میشد بغلش میکردم و میبوسیدمش و با گفتن چندتا جُک و لطیفه سعی میکردم حال و هواشو عوض کنم..
هنوز دوماه فرصت داشتم تا اعزام بشم.تا اینکه اون روز وقتی داشتم در مغازه رو میبستم که برم خونه، دوتا خانم چادری سر رسیدن و خواستن مغازه رو باز کنم .رودربایستی داشتم و قبول کردم،وارد شدن و مشغول دیدن شدن.
شنیدم خانم مسن تر میگفت دایی علی ات چیزای قشنگی ام آورده و این مدت اصلا سر نزدیم و دختر جوون تر جواب داد که مامان من این روسری رو میخوام جنسش سُر نیست و زیر چادر خوب وایمیسته و اذیت نمیشم .
فهمیدم مادر دخترن،وقتی اومدن حساب کنن مادره گفت:پسرم شرمنده اتم ،خرید فوری بود ،یه دفعه ای شد که موقع تعطیلی ودر بستن مزاحمت شدیم.سر به زیر داشتم وازخجالت حس داغی رو روی گونه هام حس میکردم،به زور جواب دادم اختیار دارین.
بعد دخترش گفت دایی علی گفت زود بیایم تا درو نبستین ولی با اینکه از ظهر گذشته ،خیابون ترافیک بود.
بی اراده سرمو بالا بردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و یک آن قلبم به سرعت تپیدن گرفت ...
اونقدر که نفهمیدم کی پولو دادن و کی رفتن!تا چند دقیقه انگار تو دنیا نبودم ..
...