عکس دسر زعفرانی
خاطره
۱۶۳
۲.۹k

دسر زعفرانی

۲۷ آبان ۹۹
یکی تعریف می کرد:کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار،
دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار
تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:
تو که اهل تعارف نبودی چرا هرچه پدرم اصرار کردهمون اول خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:
آخه مشتهای بابات بزرگتره.!

خدایا اقرار میکنم که مشتای ما کوچیکه و معجزه های تو بزرگ...
پس به لطف و کرمت ازت می خوایم که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاح ما هاست به زندگی دوستانمون وخودمون هدیه کنی❤️
...