عکس نان ترکی
اشرف
۳۰
۸۷۳

نان ترکی

۲۸ آبان ۹۹
✍️داستان(زهرا) عاشقانه مذهبی💞
مرتضی جان؟جانم: میخوام چیزی بگم راستش نمیخوام چیزی ازت پنهان کنم قبلا بادختری
به اسم نگین دوست شدم خیلی ازرفتارهای اون رومنم تاثیرگذاشته بود
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من توی اون مدت ازطریق سایت به پسری
مرتضی:زهراجان نمیخوام درموردگذشته چیزی بگی
راستش وجدانم ناراحت بگم یه کم سبک میشم به پسر ی اسم مهران علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
بالطف خداوکمک پدرومادرم تونستم اونو فراموش کنم وخداراشکرمیکنم که زندگیم باتوآغازشده به زحمت ذهنم رو جمع کردم ... تو... توچی قبل ازمن باکسی دوست بودی؟ کسی توزندگیت بوده؟
مرتضی :نه عزیزم خیالت راحت باشه من اینقدرمشغله داشتم اصلافکرهیچ دختری نمیکردم تواولین کسی بودی توزندگیم که عاشقت شدم
بعد از حرف هایی که زدم... خیلی ازمرتضی خجالت میکشیدم کاشکی اصلا نمیگفتم الان پیش خودش چه فکری میکنه؟ دستم آوردم روصورتم شروع کردم به هق هق گریه کردن
مرتضی:دستش رو آورد توی صورتم عزیزم عشقم چراگریه میکنی ...دیگه به گذشته هافکرنکن *ولی زهراجان دوست ندارم دیگه بااین دوستت نگین ارتباط داشته باشی -خانومی ساعت دونیمه شب من که خیلی خسته ام خوابم میاد زهراجان توخوابت نمیاد؟
مرتضی جان توخیلی خوبی توهم تمام زندگی منی صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم ساعت 10صبح بودنگاه گوشیم کردم مامان زنگ میزنه
الوسلام زهراجان خوبی آقامرتضی خوبن چه خبر رفتید زیارت
مامان جان سلام آره دیشب رفتیم حرم* انشالا قسمت بشه دفعه بعدباهم بیاییم زیارت
بعدکلی حرف زدن بامامان وبابا
باصدای حرف زدن من مرتضی ازخواب بیدارشد
گوشی دادم به مرتضی بامامان وباباحرف زدن خداحافظی کرد
مرتضی:زهراجان بعدظهربریم حرم سال تحویل اونجاباشیم
باشه چشم
ساعت پنج عصرشدمرتضی گفت عزیزم من برم وضوبگیرم آماده بشم برانمازمغرب بریم حرم توهم بروتا آماده بشی
رفتم وضوگرفتم لباساموپوشیدم چادرم سرم کردم
مرتضی جان؟ من آماده شدم مثل اینکه توهنوزآماده نشدی دیره بریم الان اذان میده *مرتضی :قربونت برم همه که مثل تو زود آماده نمیشن ده دقیقه ای نشستم تاآماده شدرفتیم حرم بعدازنمازخوندن رفتیم بیرون شام خوردیم* رفتیم صحن حرم ابولفضل که براسال تحویل پیش هم باشیم خیلی شلوغ بودهرلحظه شلوغ ترمیشد ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال 1390 مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، دست آقا مرتضی تو دستم گرفتم ازخداخواستم هیچ وقت مرگ مرتضی نبینم کم کم به سال تحویل نزدیک میشد
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی .
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم که سال1390آغازشد
مرتضی دستم گرفت بوسیدعزیزم عيدت مبارک خیلی خوشحالم سال تحویل پیش توهستم
عزیزدلم عیدتوهم مبارک باشه انشالا سایه تون همیشه بالای سرم باشه
...