عشق ۲۵
چند روز بعد که مادرم تونست خودش کارهاشو انجام بده رفتم سر کار..پدرم نه موقع عمل و نه بعد عمل مادرم کنارش نبود. حتی یه احوالپرسی خشک و خالی!
این حجم از بی تفاوتی به زن و بچه هاش،برامون عادی بود.اینکه تو این شرایط بیماری زبونش به دلجویی از مادرم باز نمیشه هم خیلی تعجب اور نبود!فقط به اسم ،پدر بود و تو شناسنامه مادرم ،شوهر!
خواهر برادرام هم میدیدن من پرستاری مادرمو میکنم،به همون تلفنی سراغ گرفتن از مادرم بسنده میکردن..
مادرم میگفت پیمان تو به داییت کشیدی، مهربونیت و قلب پاک و دلسوزیهات...
خدارو شکر دارمت که تو هم نبودی تو این مریضی نه پوریا و نه پریسا و نه پروانه ،هیچکدوم ،یه آب زورشون میومد بدن دستم! بابات هم که الحمدالله مهر و محبت از سر و روش می ریزه!
دنباله حرف هاش، آهی میکشید و میگفت بچه های دیگه ام ،رفتار باباشون و راه پدرشون پیش گرفتن تو مهر ورزی و دلسوزی ...تقصیری ندارن اونهام، اینجوری دیدن و بزرگ شدن و یاد گرفتن..
دستامو میگرفت و می بوسید و میگفت قربونت برم همه زندگیم !خدا برام نگه ات داره..
پیمان عشق
مرتب مادرمو گاهی خودم تنهایی، گاهی با داییم میبردیم دکتر.ازمایشات و عکسهای بعدی اثری از تومور نشون ندادن.هرچند تاکید دکتر به این بود که هر چند ماه یکبار حتما ویزیت بشه و پیگیر شرایط جسمی اش باشیم.
مادرم تقریبا سلامتی اشو بدست آورده بود.
هرکدوم سر کار وزندگی خودمون بودیم ،دو سه ماهی گذشته بود تا اینکه متوجه شدم دوباره رفتارهای پوریا شک برانگیز شده..
کم اشتهاتر شده بود و زود رنج، به اندک چیزی عصبی میشد و میزد بیرون تا دیر وقت برنمیگشت.
نمیخواستم مادرم بفهمه که استرس و ناراحتی براش اصلا خوب نبود.
داییمو خبر کردم و افتادیم دنبالش..تو خونه زرورق و یا هرچیز دیگه ای که نشون از اعتیادش به هرویین باشه پیدا نکردم.
داشتم به این نتیجه می رسیدم که اشتباه کردم..ولی کاش اشتباه بود.. که نبود.. که دوباره برادرم معتاد شده بود..
اینو وقتی مطمئن شدم که یه روز وقتی داشتم اتاق جارو میزدم زیر فرش چندتا دستمال کاغذی لول شده نیم سوخته پیدا کردم ،همون وقت خیلی شک نکردم که ممکنه کار پوریا باشه،اصلا تعجب هم نکردم ولی وقتی چند بار دیگه ام دستمال کاغذی و اسکناس لول شده دیدم،شاخک هام حساس شدن ..
از دایی پرسیدم و اون هم از کمپ پرس و جو کرد احتمال زیاد دادن که پوریا دوباره سمت مواد برگشته...
تو خطش که میرفتم میدیم زیاد آب بینیشو بالا می کشه یا بدنش رو میخارونه..
خیلی باورش سنگین بود بعد از چند سال پاکی و اون همه زحمت برای ترک دادنش.
بعد از مرگ نسرین ،طولی نکشیده بود که مادرم مریض شده بود و همه همّ و غمم شده بود مادرم ،و پوریا رو کامل از یاد برده بودم .کسی دیگه ام یادش نبود از پدرم که هیچ امیدی نبود و خواهرام هم یه جور دیگه و تو این باغها نبودن اصلا...
بیچاره برادرم پوریا دوباره همون خلآ های روانی و همون کمبودها بعد فوت زنش سراغش اومده بودند و اینبار شاید بدتر از قبل احساس پوچی و تنهایی میکرد .
تنهایی و یک تنه نمیکشیدم ،دست تنها مراقبت از مادرم و توجه به پوریا یک طرف و سر کار هم که میرفتم،ذهنم خالی نبود و داشتم کم میآوردم..
اگه با دایی ام میبردیم کمپ ،مادرم می فهمید و با شرایط جسمی ای که داشت، حرص و غصه براش سم بود.
داییم پیشنهاد داد به عمه هام و عموهام بگم و اگه بشه تو خونه یکیشون پوریا رو بخوابونیمش و ازاونجاییکه یکی از عموهام جنوب کار میکرد، به مادرم بگیم برای کار با عمو رفته جنوب..
وقتی پیشنهاد دایی رو دادم ،عمه هام گفتن اختیار دست شوهرشونه و حوصله بحث و جدل ندارن ،ولی یکی از عموهام قبول کرد.
قرار شد مادر بزرگ پدریم یه مدت خونه عموم پیش پوریا بمونه،زن عموم سر کار میرفت و نمیشد پوریا رو تنها گذاشت ،من و دایی هم مرتب باید سر میزدیم و مواظبش میبودیم.
راضی کردن برادرم برای ترک دادنش کار سختی نبود ،پوریا شخصیت مطیعی داشت و زبون نه آوردن نداشت...
دایی باهاش حرف زد ،اول سعی داشت انکار کنه،ولی زود پذیرفت و خونه عموم خوبوندیمش..
هر روز بعد کار ،به پوریا سر میزدم،به مادرم گفته بودم اضافه کاری شرکت میمونم
چند ساعت پیش برادرم بودم و بعد راهی خونه میشدم، باید کمک حال مادرم میبودم.قسمش داده بودم دست به هیچ کار نزنه تا برگردم ولی وقتی بر می گشتم خیلی از کارهای خونه رو کرده بود .
وقتی اعتراض میکردم،بغلم میکرد و میگفت دردانه مادر،اضافه کاری هم میمونی سر کار، منِ مادر چطور دلم راضی میشه با اینهمه خستگی ،جارو دست بگیری یا ظرف بشوری .
ممنون از عشقایی که لایک میکنن فالو میکنن و کامنت میذارن.. فدای همتون ❤❤
بچه ها کیا مثل من کم انرژی ان؟من خودم ظرف میشورم و ناهار درست میکنم باید نیم ساعتی استراحت کنم بعد برم سراغ کارای دیگه.شب هم که میشه فقط کار خونه کردما! انگار کوه کنده باشم دیگه انرژی ام ته کشیده😑 شماها چطور؟
...