عکس شیرینی
^_^ Asra ^_^
۳۱
۲۵۸

شیرینی

۱۳ بهمن ۹۹
#رمان_نفس_های_سرکش
#پارت۵


فکر کنم از جلوی چشماش گم و گور شدم ..
دور اطرافم رو مثل مجرما نگاه کردم..

خداروشکر گمم کرد..
نفسی از سر آسودگی کشیدم..

خداجون این مرتیکه سادیسمی از کجا پیداش شد آخه؟؟

نه وجدانا خدایا با منم آره؟؟

آخه نوکرتم نکن با من اینطوری من قلبم ضعیفه یهو دیدی پس افتادم اومدم ور دلت..

از فکر اینکه نمیتونه پیدام کنه و به اندازه کافی ازش دور شدم راحت‌ یه گوشه واستادم و مشغول دید زدن مهمونا شدم..

یهو فکرم رفت سمت اون روز تو دانشگاه..

کلاسم تموم شده بود و اون روزم شبنم نیومده بود منم ناچار بودم تنها برم خونه..

تو محوطه دانشگاه بودم در حالی که نگام به پشت سرم بود میرفتم سمت در خروجی یهویی به یه چیز مثل سنگ برخورد کردم و باعث شد وسایلام از دستم بیوفته زمین..

نشستم وسایلامو جمع کنم که دیدم اون چیزی که بهش خوردم یه پسره اینو وقتی فهمیدم که دیدم یه جفت کفش کالج مردونه جلو پام قرار داشت..

اخمامو تو هم کشیدم و همونطور که وسایلامو جمع میکردم از بین دندونام غریدم:مگه کوری جلوتو نمیبینی مرتیکه سادیسمی..

بلند شدم و بهش نگاه کردم که دیدم اوه اوه خشم از سر و روش میبارید با چشمای قرمز فلفلیش نسبتا داد زد:اولا من کور نیستم جناب عالی کور تشریف دارین دوما شما باید جلوتو بپایی احمق..

عصبی تر از خودش بهش توپیدم:حرف دهنتو بفهم مرتیکه چلغوز احمق اسم و رسمته..

_دهنتو ببند وگرنه دهنتو خودم میبندم..

_خفه شو بابا مرتیکه اوسکول..

اومدم از کنارش بگذرم که مچ دستمو گرفت نگاه آتیشیمو دوختم تو چشمای به خون نشستش:ولم کن عوضی ملعون..

مچ دستمو محکم فشار داد صدای شکستن استخوانامو به وضوح میشنیدم..

تو چشمام از درد اشک جمع شده بود..
پامو بلند کردم و با تمام قدرتم کوبیدم رو زانوش..

ولی تاثیری روش نذاشت یارو انگار بدنش از سنگ بود نمیفهمید درد چیه..

خم به ابروش نیاورد..

لبامو به هم فشردم و خواستم داد بزنم که دستمو آزاد کرد مچ دستمو با دست دیگم ماساژ دادم..

_الان که از دست من خلاص شدی ولی خدا نکنه دوباره گیرت بیارم بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنن فهمیدی دختره وحشی؟؟

خواستم تمام فحشای عالم رو نثارش کنم که با اعصبانیت از کنارم گذشت و رفت سراغ یه ماشین مشکی رنگ خوشگلی که یه گوشه پارک شده بود..

در ماشینشو باز کرد و یه چیزی از تو ماشینش برداشت..

بعد از اون راشو کشید و رفت تو دانشگاه..

مرتیکه آپارادی حالا ببین چه بلایی سرت بیارم میمون مشنگ به من میگی وحشی حالا نشونت میدم از حرفات پشیمونت میکنم..

زیپ کوله ام رو باز کردم و چاقومو برداشتم همیشه همراهم داشتمش صرفا جهت پوست کندن میوه و غیره..

چاقو رو بوسیدم:عاشقتم یه جای خوب به کارم اومدی ایول..

رفتم سراغ ماشینش..بالا سرش واستادم و نوچ نوچی کردم حیف این ماشین خوشگل که صاحبش یه آدم خزوخیله..

#پارت۶

لبخندی به لاستیکاش زدم..

هر چهارتا لاستیکش رو با چاقو پاره کردم..

لگدی به ماشین زدم که با صدای آژیر دزدگیرش از جا پریدم..

لعنت‌ بهت دزدگیر داره من حالا حالاها کار داشتم با ماشینش اما اینم مثل صاحابش غار غار میکنه..

چون درب خروجی نزدیک بود پا گذاشتم به فرار و از دانشگاه زدم بیرون قفسه سینم از هیجان بالا پایین میشد نفس نفس زنون یه گوشه قائم شدم و مخفیانه خیره شدم به ماشین..

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که پسره بدو بدو خودشو رسوند به ماشین..

داشت براندازش میکرد که با دیدن لاستیکاش اونم چهرش پنچر شد..

قیافمو براش کج کردم..

خنده شیطانی سر دادم حقت بود شُل مغز..

پیروزمندانه رامو کشیدم و رفتم خونه..

با صدای یه مرد پشت سرم از فکر اومدم بیرون..

_به به ببین کی اینجاست،رو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم..

برگشتم سمتش با دیدن همون پسر چشمام گشاد شد..

مرموز و با یه لبخند کج کنار لبش بهم نگاه میکرد..

سعی کردم ریلکس باشم تظاهر کردم نمیشناسمش:ببخشید منظورتون؟؟نشناختمتون..

یه تای ابروشو بالا داد:که نمیشناسی؟

آب دهنمو قورت دادم:بله

لباشو با زبونش تر کرد:میخوای از اول تا آخر قضیه آشنایی رو یادت بندازم؟؟

_چی چرت و پرت میگی برای خودت؟؟دقیقا با کی کار داری عمو؟؟گفتم نمیشناسم پس نمیشناسم مزاحم نشو لطفا..

میخواستم صحنه رو ترک کنم که قافلگیرم کرد و با یه حرکت دستمو کشید و پرتم کرد تو یه اتاق..

برگشتم سمتش که داشت در رو قفل میکرد:چیکار میکنی عوضی چرا درو قفل میکنی؟؟

برگشت سمتم و با صدای نسبتا بلند غرید:خفه شو تو فکر میکنی من خرم؟؟

بی برو برگشت جواب دادم:غیر از اینم چیز دیگه ای فکر نکردم..

_خیلی رو دادی، اون از اون روز که ماشینمو داغون انداختی رو دستم اینم از الان که خودتو میزنی به اون راه که نمیشناسی..

گیر عجب روانی افتادما..

_تو روح و روانت مشکل داره میگم نمیشناسم به چه زبونی بگم نفهم؟؟

_جالبه منو میبینی فرار میکنی سعی میکنی جایی بری که زیر نظر من نباشی بعد میگی نمیشناسی..
داره میره رو مخم پسره ی عوضی..
زدم به سیم آخر و داد زدم :آره میشناسم تویی که عین گاو سر تو میندازی پایین راه میری جلوتو نگاه نمیکنی بعد طلبکارم میشی انگار مقصر منم..
با چهره ای خشمگین و کله ای که ازش دود میزد بیرون هجوم آورد سمتم..
چند قدم رفتم عقب که محکم خوردم به دیوار..
به من که رسید چونمو محکم با دستش گرفت انگشتاش فرو رفته بود تو صورتم..

با چهره ای سرخ و چشمای آتشین از بین دندوناش گفت:اگه من روزگارتو سیاه نکنم پسر رهام تابش نیستم ..
...