عکس شیرینی های من
zahra_85
۱۱۰
۶۴۴

شیرینی های من

۲۰ بهمن ۹۹
ادامه#پارت_بیستو_پنجم

چرا دروغ بگم ترسیدم برا اولین بار من از یه پسر میترسم
برا همین زیپ این بی صاحابو کشیدمو بقیه غذامو خوردم اونم که دید ترسیدمو لال شدم پوزخندی زدو بقیه غذاشو خورد بلند شد
همونطور که داشت میرفت بیرون گفت
_کاراتو که کردی برام یه چایی بیار
کثافت برو خودت برا خودت بریز چزا هی بهم دستور میده چقدرم بنده شکمه خرسه قطبی مثل خرس میخوره
دیگه کم بود میزم قورت بده
ناکس چاقم نمیشه
میزو جمع کردم وسه سوته ظرفا رو شستم (شوخی کردم اصلا بلد نیستم ظرف بشورم🥴)
بعدشم به سمته سماور رفتمو دوتا چایی ریختم
تو این چند روز که باهاشون زندگی کردم متوجه شدم عادتشونه بعده ناهار چایی بخورن منم مثله اونا شده بودم
به سمته مبلا رفتم سینی چاییو گذاشتم رو میز وخودمم نشستم رو مبل تک نفره
نگامو دادم به صفحه تلوزیون
چاییمو تو دستام گرفتمو اروم به لبام نزدیک کردم داغ بودو سوزان اما لذت بخش
اونم چاییشو خورد همونطوری داشتم کانالایه تلوزینو عقب جلو میکردم که تلفنه اراز زنگ خورد
جواب داد
_سلام مادر جون
تو یه جهش برگشتم طرفش
_مرسی اونم خوبه
داشت با مادر جون حرف میزد منم اینور بال بال میزدم که گوشیو بده به من
_اره کارایه خونه رو انجام میده
_...........
_خودشو با کتاب سرگرم میکنه
+اراز اراز بده به من
اخمی کردو دستشو به علامت سکوت رو لباش گزاشت
+نموخوام گوشیو بده
بی توجه به من دوباره مشغوله حرف زدن با ماذر جون شد همشم درباره من حرف میزدم مادر جون از من میپرسید
پامو محکم کوبیدم رو زمین
+اراز بده بده بده
اخمشو پر رنگ تر کردو مچ دستمو محکم گرفتو حولم داد رو مبل که افتادم روش
دستامو بغل کردمو با اخم بهش زول زدم نگاهی بهم انداخت که پشت چشمی براش نازک کردمو رومو ازش برگردوندم
بلاخره با مادر جون خداحافظی کردو تلفنو قطع کرد
_چته هی کولی بازی در میاوردی مگه ندیدی دارم حرف میزدم
+چرا تلفنوندادی به من میخواستم با مادر جون حرف بزنم
_حتما لازم ندیدم که بهت ندادم
+نمیخوامممممم میخوام با مادر جون حرف بزنم
_کم حرف بزن برو تو اتاقت
+مگه بچه کوچیکم که تو ساعته معینی برم تو اتاقم بخوابم
_کم از بچه نداری
+کارایه تو که بچه گونه تره جناببببببب
_من اخرش این زبونه تورو کوتاه میکنم
+بیا ببینم چجوری میخوای کوتاش کنی
به سمتم هجوم اوردو محکم کوبیدم به دیوار دستاشو دوطرفه سرم گذاشت
سرشو جلو اورد چهار انگشت باهم فاصله داشتیم
_جرعت داری حرفتو تکرار کن
نفساش به صورتم میخورد از این فاصله نزدیک بدم میومد
+برووووو... کناررر
_نمیخوام
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_بیستو_ششم
قلبم خودشو به سینم میکوبید دستام یخ کرده بود عرق سردی رویه مهره کمرم حس میکردم
دستایه لرزونمو گذاشتم رو سینش وحولش دادم که سانتی متری تکون نخورد
+دستاتو بردار
سرشو اورد کناره گوشم
لب زد
_اونموقه چی گفتی کارایه من بچگونس بهت نشون میدم ایا بچه ها میتونن کارایه منو بکنن یا نع
خواستم از زیره دستش در برم که بازومو محکم گرفت
دستامو رو سینش گذاشته بودم تا فاصله بینمون کم نشه
فشاره دستش رو بازوم هر لحظه بیشتر میشد
چشمام پره اشک شده بود
+دست.... مممم
نگاهشو داد به چشمام اخماش پر رنگ تر شد
فشاره دستشو کم کرد
_فقطططططططط برووووو تو اتاقتتتتتتت
من زبونه بلنده تورو کوتاه نکنم اراز نیستم
وبعدش به سمته مبل رفتو روش دراز کشیدو ساعدشو گذاشت رو پیشونیش
چونم میلرزید تا حالا کسی سرم داد نکشیده بود
نفس نفس میزدم
نگاهی بهش انداختم
+واقعا که
وبه سمته اتاقم رفتمو درو محکم به هم کوبیدم
خودمورو تخت انداختم با دسته دیگم بازومو ماساژ دادم حتما جاش کبود شده
به پشت دراز کشیدمو زول زدم به سقف
با صدایه لرژونی گفتم
+خداااا... برا چی من هر جا میرم بالا سرم زوره چرا هیچ جا ارامش نیس چرا هی باید تحقیر بشم.... چراخدا.....برا چی.... هق....
به پهلو شدمو ملافه رو چنگ زدم نمیدونم چقدر با خدا حرف زدمو دردو دل کردم که چشمام گرم شدو خوابم برد
......................... یه هفته بعد..............................
یه هفته گذشت از دعوام با اراز تو این یه هفته رفتارمون سرد بود سرد تر شد صبح قبله اینکه من بیدار شم میره بیرون فکر کنم میره اداره ظهرم نمیاد تنها ناهار میخورم شبم قبله اینکه بیاد شام میخورم میزو میچینم چایو دم میکنم و میرم تو اتاقم وتا فردا صبح بیرون نمیام مگر اینکه برم دست شویی که بیشتر تو ساعات 2،3میرم که اراز خواب باشه
یهو یاد پریشب افتادم
(ساعته 2 نصفه شب بود از ساعت 12 بیدار بودم هم دستشویی داشتم هم تشنم بود در حالی که خودمو تکون میدادم گوشمو چسبوندم به در تا ببینم صدایی از بیرون میاد یا نه هیچ سکوت مطلق بود اروم درو باز کردمو سرمو از لایه در بردم بیرون خونه تو تاریکی بود لبخنده محوی زدمو اروم رو نوک پام به سمته توالت رفتم سعی کردم با کمترین صدا کارمو انجام بدم
هوففففف بعده انجام دادنه کارم از دستشویی بیرون اومدم وبه سمته اشپزخونه رفتم
دره یخچالو باز کردمو شیشه رو برداشتم حوصله لیوانو نداشتم حسشم نبود تا اونور برم لیوان بردارم برا همین سرشو باز کردمو از همون سرش خوردم اخ عجب حال داد
چشمامو بسته بودم واز اب سرد لذت میبردم
_منم از اون اب میخورم
تو یه ثانیه چشمام گرد شدو اب پرید تو گلوم شروع کردم به سرفه کردن
نگاهی بهش انداختم که خونسرد بهم زول زده بود یا خدا این از همون اول اینجا نشسته بودو منو نگا میکرد
چندتا نفسه عمیق کشیدم که حالم بهتر بشه صاف ایستادم وبهش زول زدم
+چرا مثله وزق نشستی اینجا نگام میکنی چشماتو درویش کن
پوزخندی زد
_کی گفته نگا زنم نکنم
چشم غره ای بهش رفتم
داشتم به سمته دره اشپزخونه میرفتم که با صداش سره جام ایستادم
_ندیدم بعده اونشب بیای ازم معذرت خواهی کنی
پوزخندی زدم
+کاری نکردم که بخوام معذرت خواهی کنم تو باید عذر خواهی میکردی که زدی مثله امازونی ها دستمو کبود کردی
پوزخندی زو
_حرفتو نشنیده میگیرم الانم برو تو اتاقت حوصلتو ندارم هرییی
دندونامو رو هم ساییدمو به سمته اتاق رفتم درو پشت سرم محکم کوبیدم بهم
داشتم میرفتم سمته تخت که نگام از تو ایینه به خودم افتاد
برگشمو با چشمایه گشاد شده به خودم نگاه کرذم
واییی چون هوا گرم بود فقط یه لباس خوابه نازکه سفید تنم بود که تا رویه رونم بود وایی خدا حالا من چجوری تو چشماش نگا کنم اب میشم میرم تو زمین که
اون دوروزم به خاطره خجالتم بیشتر خودمو ازش مخفی کردم)
از فکر بیرون اومدم نگاهی به غذام انداختم سرد شده بود همشم داشتم باهاش بازی میکردم بلند شدمو ظرفو تو سطله اشغال خالی کردمو شستم بعدشم طبق معمول به سمته اتاقم رفتم کتابمو برداشتم شروع کردم به خوندن
تو کتاب غرق شده بودم که صدای ترق توروق از بیرون اومد حتما اراز برگشته بود
دوباره نگامو دادم به کتاب حدوده نیم ساعتی از اومدنه اراز گذشته بود
که صدایه دره اتاق باعث شد سرمو از کتاب بیرون بیارم
نگاهی به در انداختم
هنوز خواستم بگم کیه (خنگم دیگه اخه دختره چی چی شده به غیره خودتو اراز کسه دیگه ای تو خونه هس که بگی کیه خوب معلومه ارازه دیگه) که در باز شدو اراز سرشو اورد داخل با همون اخم همیشگیش گفت
_بیا بیرون کارت دارم...... پارت امشب بیشتر جا نشد
...
نظرات