#پارت۸طولانیپوفی کردمورفتم سراغ آهنگاش... نه ... واقعادیگه ازاینا نمی تونستم بگذرم.
خدایا همه ی تلاشمو می کنم تا این محمدت از مرد مورد علاقم تبدیل بشه به
خواننده ی موردعلاقه ام. یکی از آهنگاشو پلی کردم. دوباره محو صداش
شدم.
درباره ی امام رضا ع می خوند.
اصلا نفهمیدم که چی شد من ازش خوشم اومد. اول از صداش بعد از متن و
محتوای آهنگاش. بعد از حرفاشو شخصیت مذهبیش. هر وقت در مورد خدا
و شهدا و ائمه حرف می زد ذوقی می کردم که اون سرش ناپیدا. توی دلم
عروسی می گرفتم. دلیلش رو هم نمی دونم! تازه سه ماه بود جذبش شده
بودم ولی خدا جون خیلی زود حالمو
گرفتی ... آره می دونم ... همه روبیرون کردی تا خودم باشمو خودت ... خب
اخه قربونت برم بیرونش که کردی حالا خودت هم حداقل بیا این پایین نذار
بپوسم از تنهایی ... آهنگ تموم شد و به طور خودکار دوباره پلی شد.بازم اشکام صورتمو حسابی شسته بودن. یه چیزی تودلم بدجور سنگینی می
کرد.
از وقتی به خودم اومدم عاشق خوندن بودم. گاهی از صدای خودم خوشم می
اومد و گاهی برام زجر آور بود. ولی به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دینم
بهم اجازه نمی دادن بخونم. پس رفتم سمت قرآن. قرآن می خوندم و بعد ها
عضوگروه سرودمدرسه شدم. ازراهنمایی تا دبیرستان. خدایی عشقی که من
به خوندن دارم هیچ وقت کهنه نمیشه.
اگه محمد مال من بود ... شاید باهاش خیلی خوشبخت می شدمو همه اون
چیزایی که دوست داشتم می رسیدم. نه ... اصلا همه آرزو هام رو بیخیال.
فقط محمد اگه مال من بود دیگه هیچی و هیچکس برام جذابیت نداشت ...
داشتن محمد خیلی سر تراز آرزوهام بود.
بازعصبی شدم. حالا یه مدت بودکه خیلی زودعصبی می شدم. به شدت زود
رنج و حساس شده بودم.
فلشو درآوردم بیرون و لپ تاپ رو خاموش کردم. رفتم جلوی آیینه اتاقم
ایستادم...
حسابی اینقدر امیدواری بودی که بتونی بهش برسی ... ها؟ازکجا معلومحالا که مال تو نیست ... دیگه هیچ وقت مال تونیست ... تواحمق رو چه
همون کسیه که نشون میده؟ازکجا معلوم باهاش خوشبخت می شدی؟ ها؟
توکه نمی تونی از ظاهرش قضاوت کنی. اصلا هر چی که بود تموم شد ...
تموم شد...
شیرجه رفتم سمت گوشیم. برای دخترداییم اس ام نوشتم
فرستادم. ولی پشیمون شدم. دلم نمی خواست شکسته شدنم روببینن.ولی نوشتم ولیدیگه اون صدای خوشگل فقط برای یه نفره ... ازدواج کرد...
شیده و شیداکه غریبه نبودن. غم ها و شادیمون با هم بودن و هر سه مون
تو شون شریک بودیم . تنها دوستام توی دنیای به این بزرگی همین دوتا خواهربودن
که یکیشون دوسال ازم کوچکتربود و یکیشون پنج سال ازم بزرگتر...
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. هروقت کسی خونه نبودگوشی رواز
سایلنت در می آوردم. دختری نبودم که بخوام غلطی کنم وازش بترستم. نه..
ولی پدرو مادرم بیش از حد روم حساس بودن. حتی با دخترداییام هم با هزار
بدبختی رفت و آمد داشتیم و همومی دیدیم. هفته ای ... دو هفته ای یه بار...شیده بودکه جواب داده بود.
شیده- عاطفه توروخدا دیگه محمد رو بیخیال شو.
گوشیو پرت کردم روی تخت و باگریه داد زدم
-نمی تونم لعنتی ... نمی تونم ... بفهم ... آخه بهکی بگم؟ چراکسی درکم
نمی کنه؟
چون صفری بودم یا همون ترم اولی کلاسامون دو هفته دیرتر شروع شده بود
... به خاطرثبت نام. هفته ای یه بار زبان فارسی داشتیم که از همون جلسه
اول عاشق این کلاس شده بودم. چون شعروداستان می خوندیم وعاشق شعر
وداستان و آواز خوندن! خودمم حتی داستان می نوشتم. یه رمان هم نوشته
بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش برای چاپ.
کارشناسا خوندنش وکلی خوششون اومده بود. باور نمی کردن اولین باره که
قلم به دستم می گیرم. ایراداشوگفته بودن تا من درستتش کنم. ولی کو دل و
دماغ این کارا؟
اون موقع با هزارتا ذوق و شوق از متن آهنگای محمد نصرتوشون استتفاده
کرده بودم. حالا بیخیال. باالخره که یادم میره.
#پارت۹هیجانیجلسه سوم ادبیات بود ومن طبق معمول ردیف های اول می نشستم که چشم
تو چشم اون پسرای خل و چل همکلاسیمون نشم.
استاد هنوز نیومده بود. امروز ردیف دوم بودم و ردیف جلوم کاملا خالی بود.
داشتم کتاب رو زیر و رو می کردم و حکایت های کوتاه رو پیدا می کردم تا
بخونم. یه پسره اومد وبا کمی فاصله کنارم ایستاد. انگار داشت دنبال یه جایی
واسه نشستن می گشت. سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم ... یه دفعه قلبم ریخت. عرق سردی روی پیشتونیم نشست.
ضربان قلبم رفت بالا.
خدایا؟
همون لحظه پسره جاش رو پیداکرد ورفت نشست. سمت چپ کلاس و
ردیف اول با چند صندلی فاصله بینمون. نشست و برگشت عقب رونگاه کرد.
یک ثانیه چشم تو چشم شدیم. همون در حد یک ثانیه.
نمی تونستم ازش چشم بگیرم. قلبم به شدت خودشو به در و دیوارقفسه سینه
ام می کوبید.
#پارت۱۰خدایا؟محمد نصتاینجا چیکارمی کرد؟یاحسین ... چقد این بشتر شبیه
محمده نصره؟فقط مدل دماغش فرق می کنه ... بیا ... اینم از شانس ما ...
خودش که پرید و ازدواج کرد ... حالا خدا یه کپی از خودشو فرستاده جلو
چشمم ... حالا این می خواد بشه آیینه دق من...
دیگه تا آخرکلاس هیچی نفهمیدم. ساعت بعد هم ادبیات داشتم. کلاس که
تموم شد پریدم بیرون دختردایی بزرگم که همین جا تو همین دانشگاه درس
می خوند رو بستم به زنگ که شیده الا و بلا باید بیای سرکلاس ادبیات.
ازش پرسیدم کجاست رفتم و پیداش کردم وکشون کشون بردمش سمت
کلاس. تو همون حال همه چیزرو براش تعریف کردم. خندید.
شیده- خب سره کلاس دیگه اتون می اومدم می دیدم...
-نه نمیشه ... اون هم کلاسی من نیست رشته اش فرق می کنه...
شیده- خب حالا اسمش چی هست؟
-نمی دونم ... حالا این ساعت تو حضورغیاب حواسمونو جمع می کنیم...
#ادامهرفتیم توکلاسو یه گوشه نشستیم که به خوبی دید داشته باشیم. خیرسرمون
چادری ومذهبی هستیم! ... خب چه کنم دست خودم نیست که ... آخه این
دل بی صاحاب مقصره دیگه...
اون پسره هنوز نیومده بود استاد اومد وکلاس شروع شد. یه سقلمه زدم به
پهلوی شیده و آروم دمگوشش گفتم.
- احالا از شانس ما امروزغایبه ... نمی خواد بیاد...
شیده- دیوونه نکنه توهم محمد نصررو زدی؟
چپ چپ نگاهش کردم.
همین لحظه ضربه ای به درکلاس زده شد و در باز شد. اومد تو. بازم ضربان شروع به تپیدن کرددیگه دراین حد هم عاشق و مجنون نیستم که...
قلب من رفت روی هزار. با صدایی که از ته چاه درمی اومد رو به شیده گفتم.
-ایناهاش ... اینه...
شیده یکم نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده! حاال نخند وکی بخند.
#پارت۱۱تا آخرکلاس هر وقت نگاهش بهش می افتادمی خندید. استادکه گفت
خسته نباشید حمله کردم طرفش وگفتم
-ای کووففتت ... مرض.. زهرمار... به چی می خندیدی؟
شیده- به خدا هیچی ... از بس شبیهش بود نتونستم خودموکنترل کنم ...
خیلی شبیهن
استاد اسمم رو خوند. دست بالا بردم وگفتم
-بله...
اه خاک تو سرم مثال می خواستم ببینم اسمش چیه ها...
استاد آخرین اسم رو خوند.
استاد حسن پور- امین موحد
صدای بله ای به گوش رسید.
استاد حسن پور- موحد کجایی هستی؟
موحد- اصفهان استاد...
از اونجایی که به خاطرمحمد نصر خیلی به اصفهان حساس بودم برگشتم
ببینم کیه. خوآخه محمد نصراصفهانی بود دیگه...یا خدا ... اینم ا صفهانیه؟نکنه خودشه؟محمد نصره؟ شاید دماغ شوعمل
کرده...
استاد حسن پور- من یه دوست دارم توی دانشگاه صنعتی ا صفهان ... اونم
موحده ... باهاش نسبتی داری؟
ادامه پست بالا