عکس خورشت کرفس

خورشت کرفس

۲۸ اسفند ۹۹
#آخرین_قرار_معنوی_قرن
#شهید_برونسی_شهید_باکری



سلام دوستان گلم
(عکس های بعدی غیر آشپزیه )
اعیاد شعبانیه مبارک باشه ان شالله
خورش کرفس. خیلی #خوشمزه بود.برا چند ماه پیشه(اگ بگم مزه اش هم سطح قورمه سبزی هست دروغ نگفتم😘🥰)
خیلی ممنونم از #مینا_سادات عزیز بابت راهنمایی هاش


🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بمناسبت23اسفندشهادت شهید برونسی/

چندتا داستان کوتاه از شهید برونسی

23اسفند سالگرد شهادت بزرگمرد جبهه ها، شهید عبدالحسین برونسی یکی از سرداران بزرگ دفاع مقدس است که رابطه ی خاصی با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند.

عقیق: 23اسفند سالگرد شهادت بزرگمرد جبهه ها، شهید عبدالحسین برونسی یکی از سرداران بزرگ دفاع مقدس است که رابطه ی خاصی با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند.
در ادامه داستان هایی کوتاه از زندگانی این شهید بزرگوار را می توانید بخوانید 
1- مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.
سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
گریه اش  افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.
 
2- صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود.
ساواکی‌ها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد.
آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.
 یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می‌کرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجه‌های وحشیانه‌ای داده بودندش؛ شکنجه‌هایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می‌خندید و می‌گفت.
 من گریه می‌کردم و می‌شنیدم.
 
3-گفت: می‌خوام برم زاهدان، می‌آی؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرته.
می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود.
یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم.
زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟
گفت: اگر لازم شد، به‌ات می‌گم.
دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!
باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.
تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.
 
4- مرخصی هم که می‌آمد، کم می‌دیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی می‌کرد تمام نبودن‌هایش را جبران کند. هم محبت می‌کرد به‌مان، هم نماز خواندن یادمان می‌داد، هم از درس و مشق‌مان می‌پرسید. مدرسه هم حتی می‌آمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندن‌مان سوال می‌کرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، می‌شنید، بعدش کلی باهامان حرف می‌زد و نصیحت‌مان می‌کرد.
هیچ وقت دستش را روی‌مان بلند نکرد




شادی روح تمامی اموات و شهدا (بالاخص شهید سلیمانی و ابو مهدی المهندس و هیئت همراه و شهید برونسی و شهید باکری) و اموات بی وارث و مادر مرحومم صلواتی بفرستین....



#شهید_برونسی_باکری_خورش_کرفس_اعیاد_شعبانیه_خوشمزه
...
نظرات