عکس دلمه کلم
سَـــــلویٰ
۲۳۳
۳.۴k

دلمه کلم

۱۴ تیر ۰۰
خانمی عرب حکایت می کند می گوید:
مدتی بود اخلاق شوهرم عوض شده بود. با من کمتر حرف می زد و بیشتر وقتها با تلفن و رایانه مشغول بود.
بالاخره من متوجه شدم شوهرم در فیس بوک با دختری دوست شده و مدام به همدیگر پیام می دهند. اسم دختر "الفراشه الذهبیه " ( یعنی پروانه طلایی ) است.
من غیر مستقیم آن ها را تحت نظر گرفتم و از گفتگوهایشان با خبر شدم. کم کم بجایی رسید که تصمیم به ازدواج گرفتند.
من همچنان ساکت و متحیر بودم که چه کنم.
من طوری رفتار می کردم که او هیچ احساس نکرد من از ماجرای عشقی اش با خبر هستم.
فکر می کردم که چگونه از وی انتقام بگیرم و او را از آن دختر دور کنم.
تا اینکه نقشه ای بفکرم رسید.
ابتدا برای خود یک ایمیل درست کردم بعد یک صفحه فیس بوک با نام "قعقاع " درست کردم عکس یکی از جنگجویان داعشی را پیدا کردم و روی پروفایل خود گذاشتم.
مقداری تصویر و فیلم از کشتن و سر بریدن پیدا کردم و روی صفحه ام گذاشتم.
وقتی صفحه ام کاملا آماده شد آنوقت برای شوهرم پیام نوشتم :

بشنو ای دشمن خدا این دختر که نامش " الفراشه الذهبیه" است مال من است.
من تو را می شناسم حتی مادر و پدرت را می شناسم . اسم مادرت فلانی و پدرت فلانی است.
آدرس خانه ات را نیز می دانم در فلان خیابان است.
شماره تلفن ات نیز این است.
قسم بخدا و سوگند بخدا اگر تو را دوباره در فیس بوک ببینم سرت را می برم و از بدنت جدا می کنم.

شوهرم طبق معمول گوشه ای نشست و فیس بوک را باز کرد تا با معشوقه اش صحبت کند.
من گوشه ای دیگر غیر مستقیم نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
شوهرم وقتی پیام خشن قعقاع را خواند چهره اش سرخ و زرد شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد.
چند لحظه بعد ابتدا فیس بوکش را حذف نمود بعد سراغ واتساپ رفت ان را نیز حذف کرد بعد وایبر و اینستاگرام را نیز حذف کرد و هیچ چیزی از برنامه های اجتماعی را نگذاشت همه را حذف کرد.
آنگاه محکم در خانه نشست. می ترسید از خانه بیرون برود.
وقت نمازها را از من می پرسید و مرتب نماز می خواند و دعا می کرد و می گفت خدایا از تو حسن خاتمه می خواهم . خدایا از مرگ بد نجات مان بده.
خدایا عبور از پل صراط را آسان بفرما.

به این صورت بود که اخلاق شوهرم خیلی تغییر کرد و خوب شد و بیشتر وقتها در خانه می ماند و تا مجبور نمی شد از خانه بیرون نمی رفت.

😳😂😂

زرنگی یک زن را دست کم نگیرید!!!!


واما
یدنیا ممنون بابت همراهیاتون ومحبتای کلامتون...

این دلمه های کلم‌ هم فقط یه نتیجه داشت...
التوبه ...التوبه..
چرا ؟؟؟
چون یه روز از صبح تا عصر من درگیر یه قابلمه کوچیک دلمه کلم بودم..خودم وبچه ها اصلا دوست نداریم..بخاطر همسری درست کردم...بعد از سیزده سال خواستم همسری رو خوشحال کنم مثلا...موادشو آماده کردم وبهش سپردم برامون کلم‌برگ بخره ..ایشونم دوتا متوسطشو گرفته بود...منم آماده 💪💪مثل شرکت کنندگان بازیهای المپیک..همه وسایلا آماده... اما امان از کلم های چغر بد بدن 🥴..یبار درسته جوشوندم..یبار برگ برگ جوشوندم...هیچی دیگه بگو اینا خوب نرم شدن نه..سراشون پاره شد..تهشون اصلا اصلا نرم نشد...تازه وسطشم که کلا غیر قابل استفاده بود برا پروژه دلمه سازی 😐..و اینطوری شد که دلمه ها انگشتی وسیگارتی چه عرض کنم😌 شدن اندازه یه پاره آجر 🥴🥺🙄
...