عکس بیسکوییت وانیلی
zahra_85
۳۵۶
۸۰۳

بیسکوییت وانیلی

۲۱ تیر ۰۰
#تلنگر
#پارت_هشتم
انقد مامان اصرار کرد که قبول کردم
وارد مطب شدیم یک راست به سمت صندلیا رفتمو
نشستم
مامان به سمت میز منشی رفت
_سلام بفرمایید
_سلام خسته نباشید با آقای دکتر قرار داشتیم
_وقت قبلی داشتید
_نخیر شما اطلاع بدید خودشون میدونند
_بله چند لحظه صبر کنید هماهنگ کنم ببخشید بگم
کی هستید
_خالشون هستم
بعد از این حرف مامان منشی فوری بلند شدو شروع
کرد احوالپرسی
آرمان پسر خالم اروم ترینو منطقی ترین آدمی که تو کل
دنیا دیدم
تو فامیل همه به خوبی میشناسنش
با اینکه رفتار صمیمی باهاش ندارم اما همیشه قبولش
داشتم
با نشستن مامان کنارم از فکر بیرون اومدم
نگاهی بهش انداختم
_الان میریم داخل
شروع کردم بازی کردن با انگشتام
ده دقیقه بعد منشی بهمون گفت بریم داخل وارد
شدیم آرمان با دیدن ما بلند شدو با لبخند به سمتمون
اومد
_به به خاله جان و دختر خاله گرام
باهامون دست داد
_بفرمایید بشینید
_نه پسرم اگه اجازه بدی من بیرون باشم تا راحت تر
صحبت کنید
_اجازه ماهم دست شماست
با رفتن مامان رو صندلی نشستم آرمان روبه روم
نشست
لبخندی زد
_خوب دختر خاله جان شنیدم یکم ناخوش احوالی چی
شده
+هیچی من خوبم مامانم زیادی شلوغش کرده
_پس چرا گوشه نشین شدی اون دختر خاله ای که من
میشناسم خیلی پر انرژی شاد بود
+آدما تغییر میکنند
_خوب دلیل این تغییر چیه
....+
_من از وقتی یادمه عاشق روانپزشکی بودم همه
میگفتند لحن صحبتم خوبه تاثیر گذاره چند سال تلاش
کردم اما سال اول قبول نشدم چرا اولش خیلی ناراحت
شدم خیلی حالم بد شد اما بعدش گفتم خوب چرا
بیشتر تلاش نکنم چرا از اول شروع نکنم
و اینطوری شد که با تلاش خودم سال دوم قبول شدم
و الان اینجام من مطمعنم اگه توام دوباره از نو شروع
کنی امسال رشته مورد علاقت و بهترین دانشگاه قبول
میشی
نمیدونم چی شد اما به آرمان اعتماد کردم
+اصلا این حالم به خاطر کنکور نیست درسته ناراحت
بودم اما الان بیشتر به خاطر یه چیز دیگه حالم بده
_و اجازه دارم بدون دلیل ناراحتیت چیه
نگاش کردم و در چشمانش امیر علی را دیدم که چند
ماهی است که نگاهش را ندارم
بغض گوشه گولویم چنبره زده بود
چشمانم را با غم روی هم گذاشتم خش دار لب زدم
+عشق یا رب با فراموشی چرا بیگانه است/رفته اما
یاد او با این دل دیوانه است
اشکام دونه دونه روی گونه هام ریختن و اون سکوت
کرد تا اروم شم و چه خوب که متل بقیه نخواست با
شعار دادن و حرفای آبکی دلداریم بده
بلند شد به سمت اتاقی رفت و بعد با یه لیوان آب
برگشت
لبخنده آرامش بخشی زد
_بخور یکم حالت جا بیاد
لیوان ابو به لبام نزدیک کردمو کمی ازش خوردم
حالم بهتر شده بود
نفس عمیقی کشید
_دوست داری حرف بزنی
اروم سری تکون دادم
_پس عاشق شدی
نگاش کردم
+یهویی شد وقتی به خودم اومدم انگار شده بود کل
وجودم
_رفت
+اصلا باهام نبود که بره
گنگ خیرم شد
بغض کردم
_کاش باهاش دوست میشدم تا طعم بودن باهاش
میچشیدم اما نه، سهم من از اون فقط یه نگاه بود که
اونم دیگه نیست
تا حالا دلبسته نگاه یکی شدی؟
_نه
+میدونی مرگ تدریجی یعنی چی
سکوت کرده بود به حرفم ادامه دادم
+یعنی دلبسته کسی شی که بدونی هست اما اجازه
بودن کنارش نداشته باشی
_درگیر عشق یکطرفه شدی
لبخند تلخی زدم
+اره
حالم بد شده بود دوباره خاطراتم زنده شده بود دوباره
نگاهای امیر علی حرفای نرگس نامردیش ودر آخر پس
زدن امیر علی یادم اومد
متوجه حال اشفتم شد
_میخوای تعریف کنی چی شد
میخواستم؟
نه نمیخواستم شکستن غرورمو تعریف کنم
نمیخواستم ضعیف بودنمو نشون بدم
اما باید خالی میشدم باید از درون خودمو خالی میکردم
باید احساس سبکی میکردم تموم این دردا تلنبار شده
بود رو دلم و سنگینی میکرد احساس میکردم نفس
کشیدن برام سخته
اما خسته بودم الان توان یادآوری گذشته رو نداشتم
گذشته من پر شده بود از شکست، بدشانسی از
سستی و ضعف
لب زدم
+الان... خستم... دفعه بدی میگم... همشو... شاید تو
بتونی کمکم کنی پسر خاله
لبخندی زد
_پس دوست داری بازم حرف بزنیم
سری تکون دادم
_خوشحالم بهم اعتماد کردی عسل
بلند شدم
_هفته دیگه منتظرتم
سری تکون دادمو از در بیرون رفتم
مامان با دیدنم بلند شد
بدون توجه بهش بیرون رفتم پشت سرم اومد
بی حرف سوار ماشین شدیم
سرمو به شیشه تکیه دادمو خیره خیابون شدم
ارزو کردم کاش میشد بین این همه آدم یه لحظه فقط
یه لحظه امیر علیو میدیدم تا یکم رفع دلتنگی میشد
اما زهی خیال باطل
کی خدا نگاه کرده به من بیچاره
با توقف ماشین پیاده شدم به شدت سرم درد میکرد و
سنگین بود
خودمو به خونه رسوندم
وارد آشپز خونه شدم در کابینتو باز کردمو بسته قرص
مسکنو برداشتم لیوان آبی برداشتم و وارد اتاقم شدم
گذاشتم رو میزو خودمو انداختم رو تخت
شالمو از سرم بیرون کشیدم اخ که چقدر حالم بد بود
نشستم
بسته قرصو برداشتم و یه دونه ازشو جدا کردم نزدیک
لبم بردم
مسکن هه خیلی وقته این قرصا ارومم نمیکنه
مسکن من یه نگاه بود که هر روز ارومم میکرد اونم
نیست
به سرم زد کل بسته قرصو بخورم و خودمو خانوادم از
این وضعیت نکبتی راحت کنم
و تو یه لحظه که خودمم نفهمیم چی شد قرصارو
ریختم تو ابو یه نفس سر کشیدم
خودم ولو کردم لبخندی زدم دیگه راحت میشم از این
سرنوشت نحس راحت میشم دیگه مادرم به خاطرم
زجر نمیکشه پدرم نگاش غمگینو ناراحت نمیشه
دیگه تموم میشه
غلطی زدمو نگام افتاد به قاب عکس دسته جمعیمون
منو مامانو بابا برای دوسال پیش بود
هر سه مون خندون و شادیم
به لبخند خودم خیره شدم چشمام داشت میخندید بابا
مامان چه ناز بودن چه خوب بود اون روزا
یهو به خودم اومدم داشتم چه غلطی میکردم چرا یه
لحظه به اون مادر بیچارم فک نکردم فک نکردم بعد من
چه بلایی سرش میاد به پدرم فک نکردم که کمرش خم
میشه زیر این بار سنگین خودکشی دخترش واییی
خودممم مگه من چقد سن دارم که این غلطو کردم
مگه من چقد بدبخت شدم که تن دادم به مرگ اونم به
دست خودم وای وای
بلند شدم خودمو برسونم به در
سرم گیج میرفت چشمام سیاهی میرفت
دستم به دستگیره رسید خواستم بازش کنم که درد
بدی تو شکمم پیچید و بعد چشمام سیاهی رفتو
افتادم ودیگه چیزی نفهمیدم...
*******
با سوزش دستم پلکامو به سختی باز کردم
تار میدیدم چند بار پشت سر هم پلک زدم بوی تند الکل
نشون میداد تو بیمارستانم سرمو چر خوندم مادرم
سرش رو گذاشته بود رو دستام
دستمو به سختی تکون دادم سعی کردم صداش بزنم
اما اونقدر دهنم خشک بود که نتونستم
سرشو بلند کرد
با دیدن چشمای بازم فوری بلند شدو با هق هق
صورتمو تو دستاش گرفت
_چیکار کردی عسل مامان چرا این کارو کردی بخدا تو
این چند روز صدبار مردمو زنده شدم
فقط نگاش کردم واقعا چرا به مادرم فکر نکردم چشمام
از اشک خیس شد
همون موقع پرستار وارد اتاق شد با دیدن مامان که
گریه میکرد گفت
_عزیزم لطفا گریه نکنید برا مریضتون بده بهش استرس
میدید
مامان نگاه ازم گرفت رفت بیرون
_حالت خوبه عزیزم
اروم زیر لب گفتم
+تشنمه
به سمته یخچال گوشه اتاق رفتو لیوان آبی برام آورد
کمی ازش خوردم معدم میسوخت
پرستاره بعد انجام کارش از در بیرون رفت....
...
نظرات