هرچی_تو_بخوای
پارت ۴۷و۴۸
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.گفتم_من بهش قول دادم مانعش نشم.-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:_خداحافظ.تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:_من میخوام.ترمز کرد و گفت:_چی؟بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:_قیفی باشه لطفا.یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:پس مال من کو؟منظورمو فهمید.گفت:_من میل ندارم.مثلا باناراحتی گفتم:_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:_بخور دیگه.آب میشه ها.
با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این سختی ها رو بخاطر خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه.باناراحتی گفت:_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟باخنده گفتم:_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.-پس چقدر ضرر کردی.-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونتون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟سؤالی نگاهم کرد.-میخوام اینبار قصد قربت کنم.لبخندی زد و گفت:_دیوانه
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.ساعت یازده صبح میخواست بره... ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.پشتش به من بود.فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد.حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.بالبخند گفتم:من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشکجدی گفتم:_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.بلند خندید.نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:_نمیدونم.منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.دوباره بلند خندید و گفت:_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی خندیدیم.گفتم:_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم.با اشک چشممیخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
بغلم کرد و گفت:خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:_بریم؟فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.دوباره گفت:_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:_تو برو.منم میام.سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.تا درو بست...
نویسنده بانومهدییار_منتظر_قائم
...