عکس آبگوشت والک
سَـــــلویٰ
۹۰
۲.۹k

آبگوشت والک

۶ آذر ۰۰
بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را شنیده یا دیده اند...

اما شاید همه ندانند که اگزوپری ،خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.

او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است.

در یکی از خاطراتش مینویسد که:
او را اسیر کردند و به زندان انداختند.

او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد..
می نویسد:

"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم.

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.

یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم؛
ولی کبریت نداشتم.

از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت.

درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد؛

بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی دانم چرا؟

شاید از شدت اضطراب،
شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد.

می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد...

ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.


سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.

مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد.

من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به او لبخندی زدم

نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
”بچه داری؟”
با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:

"آره، نگاه کن ”
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشم هایم هجوم آورد.
گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم...
دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند.
چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.

بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد.

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.


آبگوشت والک
https://sarashpazpapion.com/recipe/35e3c4d0e7549154dfe617cb5db6bc26



👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆


لبخندها تقدیم نگاه پرمهرتون که اینجایید🌹🌹💖🌹🌹
...