کارم که تمام شد چراغها رو خاموش کردم نشستم روی صندلی، کنارم پنجره باز بود... باد می امد.. یکهو به خودم امدم دیدم چقد غمگینم... یخچال غمیگن است و بشقاب ها و لیوان ها هم روی ابچکان نشسته اند و اشک میریزند! تا حالا به اشپزخانه و میزان غمگین بودنش دقت نکرده بود💔