عکس ترشک زرشک
zahra_85
۵۰۶
۵۲۱

ترشک زرشک

۱۴ تیر ۰۱
#تلنگر
#پارت_هفدهم
چیکار کردی با قلبم آی از دست تو دختر
آهای الهه ی ناز دیوونه درد سر ساز
تو این قسمت به من اشاره کرد
در حالی که دست می زدمو با خوشحالی نگاش
میکردم
با حرص مشتی به بازوش زدم
تو شعری تورو حتی آی میشه زد زیر آواز
امون از تو که عشقت به بادم میده آخر
چیکار کردی با قلبم آی از دست تو دختر
با تموم شدن اهنگ خیرم شد
_از دست تو دختر
خندیدم
همون موقع آرمان خیره جلو شد و گفت
_عه رسیدیم عسلی
با توقف ماشین پیاده شدم
زمین خاکی بود به خاطر اینکه پایین چادرم خاکی نشه
تا کردمو گذاشتم تو ماشین خدارو شکر مانتوم بلند بود
که اگه یه وقت کسه دیگه ای باشه
حالا نگام به آرمان افتاد با خوشحال گفتم
+تیپشووووو
تیشرتو شلوار جینی که خریده بودیمو پوشیده بود
به سمتش رفتم و باز موهاشو بهم ریختم
+اینطوری خوشگل تری انقد اتو کشیده و ترو تمیز
نباش
با شرم دستی به موهاش کشید الحق که خوشتیپ
بود
_باید از اون سمت بریم
نگاهی به دورو اطراف انداختم
سری تکون دادمو کنارش حرکت کردم
کلا اون حالت اشفته چند ساعت پیشمو فراموش کرده
بودم و نمیخواستم با فکر کردن بهش حاله خبمونو
خراب کنم باز
از بین سنگ ها و سراشیبی ها با کمک آرمان عبور
کردم
_رسیدیم جای اصلی
با کنار رفتن آرمان از جلوم تازه متوجه منظره روبه روم
شدم
وای خدااا
یه چشمه بود که از بین کوه جریان پیدا کرده بود دور تا
دورشو درختا پوشونده بودند
+واییی آرمان اینجا محشره
دور خودم چرخی زدم خیلی خوب بود
فوری به سمته چشمه رفتم کفشامو درآوردم و رفتم
داخل آب اخخخ از خنکای آب یه لحظه چشمام بسته
شد لبمو به دندون گرفتم
چه حس خوبی داشت
_نکن بچه سرما میخوری بیا بیرون
+نه آرمان من خوبم
_بیا بیرون بعد سرما بخوری جواب خال و چی بدم
+عههه آرمان مثل مامانبزرگا غر نزن... توام بیا
سرمو کج کردمو در مظلوم ترین حالت ممکن خیرش
شدم
سرشو تکون داد
_امان از دست تو که نمیشه بهت نه گفت
با خنده دستامو به هم کوبیدم
اونم کفشهاشو درآورد پاچه هاشو بالا زد
اومد داخل آب
عقب عقب رفتمو یهو دستامو پر آب کردمو ریختم تو
صورتش
از سرمای آب صورتش جمع شد
با دادو شاکی گفت
_عسللل نکن
اما من بی توجه به اون دوباره شروع کردم به آب ریختن
فوری به خودش اومدو اونم شروع کرد به پاشیدن آب
روم
با خنده جیغ کشیدم به اون سمت دویدم
_وایسا
با اومدن آرمان به سمتم بازم جیغی کشیدم...
با خنده رو زمین نشستم هردو به خاطر این همه بدودو
جیغو داد به نفس نفس افتاده بودیم
نگاهی به آرمان که آب از سرو کلش چکه میکرد کردم
خودمم دست کمی از اون نداشتم
+خیلی حال داد ارمان
دستمو رو قلبم گذاشتم و شروع کردم به سرفه
آرمان فوری به سمتم اومد
_خوبی عسل
اروم سری تکون دادم
+خوبم فقط به خاطر اینکه بدو بدو کردم یکم قلبم درد
گرفته خوب میشه
با نگرانی خیرم شد
_میخوای بریم دکتر
دستشو گرفتمو مجبوری کردم بشینه
+نه بابا خوبم
سرمو به شونه آرمان تکیه دادم
+مرسی آرمان خیلی خوب بود حالم خوب شد
_گفتم که میریم جایی که حال عسل خانم جا بیاد
سنگی برداشتم و انداختم تو اب
+از این کارای خیر زیاد بکن
دستشو دور شونم حلقه کرد
و بی حرف به منظره خیره شد
بعد نیم ساعت که هر دو خشک شدیم بلند شدیم به
سمته ماشین رفتیم
خسته شده بودم دم غروب بود
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و طولی نکشید که
خوابم برد
*********
به خاطر آب بازی تو چشمه یه هفته مریص بودم و
آرمان هر روز بهم سر میزد و به خاطر اینکه به جایکه
جلومو بگیره باهام همراه شده کلی پشیمون بود.
طبق معمول هر روز میرفتم دانشگاه و با مصرف دارو
ها حالم بهتر بود
اما هر روز که به ملاقات دوبارم با امیر علی نزدیک
میشدیم بیشتر استرس میگرفتم
با خودم عهد بسته بودم این بار قوی باشم آرمان
درست میگفت دفعه پیش اون نسبت بهم بی توجه
بود حالا نوبت منه که نسبت بهش بی توجه باشم
درسته هنوزم دوسش دارمو عاشقشم اما اون باید
فک کنه ازش متنفرم نباید جلوش کم بیارم باید بهش
ثابت کنم منم مث اون نسبت بهش هیچ حسی ندارم
منم میتونم مث اون خودخواه باشم
قلبمو فشوردم فردا دوباره میبینمش...
سرمو تو بالشت فرو کردمو سعی کردم بخوابم
**********
کولمو برداشتم چاییمو یه نفس سر کشیدم
به سمته بیرون دویدم که با حرف مامان مجبوری به
عقب برگشتم
_بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی
+مامان بخدا دیرم شده
_بیا بگیرش عسل
پوفی کشیدمو به سمته آشپزخونه رفتم لقمه رو از
مامان گرفتم
کفشامو پوشیدم
درو باز کردم لحظه آخر برگشتم و بلند گفتم
+مامان ساعت 3 دم در دانشگاه منتظرم بیای بریم
مطب خدافظ
دیگه منتظر نموندم مامان جواب بده از در حیاط بیرون
رفتمو سوار ماشین بابا شدم
+بابا جونم ببخش دیر شد حالا سریع برو که جاموندم
بابا به این حالتم خندیدو دستاشو به حالت تسلیم برد
بالا
_باش حالا من که چیزی نگفتم بریم
شرمنده سرمو پایین انداختم
دم در دانشگاه خداحافظی کردمو پیاده شدم
تا ساعت 1 سر کلاس بودیم
بعدشم با شقایق رفتیم کافیشاپ دانشگاه تا یه چیزی
بخوریم
بعد خوردن یه کیک قهوه مشتی
مشغول صحبت بودیم که نگام به ساعت افتاد
ساعت 45.1 بود
گوشیمو از تو کیفم بیرون آوردم تا به مامان زنگ بزنم
زودتر بیاد تا مامان بیاد دنبالمون بریم مطب شده 45.2
ساعت 3 نوبتمونه
خواستم شماره مامانو بگیرم که دیدم مامان خودش
پیام داده بازش کردم
_سلام دختر خوشگلم خسته نباشی قلب مامان
مامان بزرگ وقت دکتر داشت منم همراهش رفتم تا
تنها نباشه، نیستم که باهات بیام مطب با شقایق یا
آرمان برو امروزو بوس بهت
پوفی کشیدم
_چی شده عسلی
+هیچی باید امروزو تنها برم مطب مامانم نیست
_عه... میخوای من باهات بیام
نگاهی بهش انداختم
+مگه امشب تولد برادر زادت نیست
_چرا
+خوب کار داری توام نمیتونی بیاد
_نه بابا کار تو واجب تره
نگاهی بهش انداختن مه￾بون گونشو بوسیدم
+نه ابجی برو به کارات برس خودم میرم
_مطمعنی
چشمامو با علامت تایید بازو بسته کردم
بعد خداحافظی با شقایق به راه افتادم دوست داشتم
یکم پیاده برم بعدش با تاکسی میرفتم
مشغول پیاده روی بودم که گوشیم زنگ خورد
+جانم
_خوبی عسل
+ق￾بونت تو خوبی
_ممنون.... کجایی
+تو راه مطب
_اهان... با خاله جون میری
+نه تنهام مامان نتونست بیاد
_تنها داری میری اونجا
+اره
_وایستا بیام باهم بریم
+نه بابا مزاحمت نمیشم حتما سرت شلوغه
_این چه حرفیه عسل... فک میکنی من میزارم تنها
بری پیش اون پسره
غمگین لب زدم
+باشه منتظرتم
_اومدم.... فعلا
+فعلا
یه پارک همون نزدیکی بود اونجا منتظر نشستم تا
آرمان بیاد
به فکر فرو رفتم منو آرمانو باهم ببینه چی فکر میکنه...
آشفته گفتم... فکر بدی نکنه... به خودم تشر زدم... به
اون چه ￾بطی داره تو آرمان چه نسبتی دارید... صب کن
بد فکر کنه من میخوام اصن فک کنه ما.... ما چی... منو
آرمان جز خواهر و برادر میتونیم اصن چی باشیم
سرمو به شدت تکون دادم بلند شدمو به سمت
سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دستو صورتم بزنم
شاید این افکار دست از سرم بردارن
نیم ساعت بعد اومد باهم به سمته مطب رفتیم
با دیدن اون کاغد روی آسانسور که نشون میداد خرابه
پله های 5 طبقه روی سرم آوار شدن...
...
نظرات