عکس ترشک زرشک
zahra_85
۵۰۸
۵۷۲

ترشک زرشک

۱۴ تیر ۰۱
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_ششم
+یعنی چی شیرین خاتون ....مهرداد صبح بی خبر رفته و به من نگفته ‌..مگه میشه
شیرین خاتون کلافه بود همون‌طور که کلاف های نخ را به هم می‌پیچید لب زد
- صبح گفت باید سریع بره فارس پیش یکی از دوستاش .....نگفت چرا ...فقط رفت...بچم رفت ...بازم روندنش از این عمارت
غمگین از جایم برمی‌خیزیم اینجوری نمیشد ....باید می‌فهمیدم مهرداد چه در سرش می‌گذرد...و جواب تمام چراهای در مغزم شاید نزد یک نفر باشد ....تیرداد
در باغ میگردم و از هر کس سراغ تیرداد را میگیرم تا در نهایت او را در اصطبل پیدا میکنم
کنار طلای من ....
+تیرداد خان
-سلام شاهدخت ....اسب شماست
+بله ...طلا
-زیباست
+ممنون....دنبال شما میگشتم
به سمتم متمایل میشود
-چه کمکی از دستم بر میاد
+راجب مهرداد....بی‌خبر رفته فارس
-بله ..خودم صبح تا دروازه همراهیش کردم
+میتونیم صحبت کنیم
-البته...نظرتون راجب صبحت همراه با سوارکاری چیه
+موافقم....
حالا هر دو می‌تازیم من سوار بر طلا و او سوار بر اسب سفیدش که انگار جای جای بدنش ماه گرفتی داشت
کنار چشمه می‌ایستم زودتر به سمتم می آید تا کمکم کند برای پایین رفتن
دستش را میگیرم و پا روی زمین میگذارم
کنار تخت سنگی مینشینم و او هم با فاصله روبه رویم
پاهایم را در خنکای اب می‌گزارم و یاد اولین دیدارمان یا بهتر بگویم دومی در پیش چشمانم نقش می‌بندد
+مهرداد دیشب چرا غمگین بود ...امروز هم بی خبر رفت
-فقط کمی خسته بود ...اون در تمام زندگیش حتی نفر دوم هم نبود
+اون هیچوقت نخواست صاحب صندلی پدر باشه
-درسته‌...اون اصلا آرزوی پادشاهی نداشته...فقط میخواست برای اردوان شاه مهم باشه
+مهم نیست؟
-بنظرت هست شوکا؟
نگاهش میکنم او به خودش اجازه می‌دهد مرا با اسم کوچکم صدا بزند جسارتش را دوست داشتم
+دوباره برمی گردید چین؟
حرف را میپیچانم خودمم میدانم مهرداد چقدر برای همه بی اهمیت بود همه او را فرزند حرام زاده پادشاه می‌دانستند همان‌قدر بی ارزش اما نبود ....من میگفتم نبود
-احتمالا چند روز دیگه ....در تلاشیم برای بستن یک قرارداد تجاری پر رونق با چین بعدش برمیگردم
شنیده بودم جاده ابریشم همان قراردادی بود که پدر بارها از آن گفته بود
اما مگر وصل کردن شرق به غرب کار راحتی بود
+دوست ندارید ایران بمونید
-دلیلی برای موندن ندارم .....زندگی من اونجا شکل گرفته
+ اونجا کسی رو دوست دارید
لبخند گرمی میزند
- تا الان که نه ....بعد اینم گمان نکنم
+چرا
- زیبای و اصالت دختران ایران هیچ کجا پیدا نمیشه شاهدخت
از جا برمی‌خیزم
+اما این جواب سوالم نبود
-شاید چون جوابی ندارم
شانه بالا می‌اندازم
+کمی از چین بگید برام
او می‌گوید و من تصور میکنم
انبود درختان سبز سربه فلک کشیده
دیوار های بلند که همچون دژی آن را احاطه کرده است
خانه های کوچک چوبی
مردمانی با چشمان کشیده و پوست زرد رنگ و پریده
میوه های رنگارنگ و حیوانات خاص
جالب بود چین برایم همچون آسمان شب پر از عجایب بود
کاش من هم همچون مهرداد و تیرداد اجازه دنیا کردی داشتم
کاش در بند دختر بودنم نبودم.....
چند روزی از وقتی مهرداد رفته بود می‌گذشت
مهرداد نبود
مادر و توران به همراه شیرویه به ری رفته بودند نزد خاندان مهران
خاندان پدری مادر و البته عروسش توران
ارمینه هم با سربه هوایی سرماخورده بود و اجازه دیدنش را نداشتم
در این وسط اما برای پدر خوب شده بود
می‌دیدم روز ها و شب هارا پنهانی با شیرین جانش می‌گذراند خوب چشم مادر را دور دیده بود
تنها خاصیت این روزها ملاقات های گاه بی گناهم با تیرداد بود
او برایم حس مهرداد را میداد
به همان اندازه جالب و شنیدنی بود دوست داشتم کل روز را به حرف هایش گوش دهم
مخصوصا به تازگی که خوره رفتن همراه با او و مهرداد به چین به جانم افتاده بود
اگر پدر اجازه میداد و میرفتم قطعا بهترین خاطره زندگیم میشد
سرکی در باغ میکشم
میخواستم به دیدن شیرین خاتون بروم اما با دیدنش کنار پدر آن هم در الاچیغ ترجیح دادم به خلوت عاشقانه اشان ادامه دهند
عمر این عاشقانه ها به اندازه آمدن مادر بود و بعدش تا مدت ها خاک میخورد
-شاهدخت
هرمز نامه رسان عمارت بود
+اتفاقی افتاده هرمز
-نه بانو ....تیرداد خان رو در راه دیدم گفت بهتون بگم برید سمت گندم زار
سری تکان میدهم
راهم را به سمت گندم زار کج میکنم
از دور میبینمش در میان گندم زار طلایی ایستاده بود
موهای کمی بلندش در هوا تاب میخورد و روی صورتش ریخته بود
نزدیکش میشوم
+تیرداد خان کارم داشتین
-بله بانو براتون یک شگفتانه دارم
میخندم
+و اون وقت چی هست
-کافیه برگردید
برمی‌گردم و پشت سرم مهرداد را میبینم برادر بی وفایم
اخم میکنم و با این حال در آغوش می‌کشد مرا
+کجا بودی بی معرفت
-ببخشید شوکا جانم چند روز نیاز به فکر کردن داشتم
دستانم دور گردنش حلقه می‌شود
+الان خوبی
-تورو که دیدم بهترم شدم
+دیگه بی‌خبر هیجچا نرو
-چشم دردانه
کنار هم در گندم زار می‌نشینیم
دو دل بودم برای گفتن تصمیمم
+مهرداد من یه تصمیمی گرفتم
-چی خواهرکم
+من می‌خوام به پدر بگم اجازه بده همراه تیرداد برم چین توام میای اگه برم
تعجب را در چشمانش میبینم
-چین....فکر نکنم اردوان شاه اجازه بده ...اون به کنار مادرت....چکاد
اخم میکنم
+فقط نظر پدر مهم ...مادرم یه جوری راضی میشه...چکاد هم
زیر لب به درکی میگویم
-مطمعنی ....این سفر خیلی سخته ها
+مطمعنم ...از همیشه بیشتر
مهرداد و تیرداد برایم آرزوی موفقیت میکنند راستش خودم هم زیاد مطمعن نبودم نسبت به رضایت پدر
-----------------------------------------
مادر با اخم روی برمیگرداند
-اصلا فکرش رو هم نکن شوکا ....نامزدت چکاد چی میشه ...شما قراره به زودی ازدواج کنید
از جا میپرم
+مادر قرار بود تا وقتی بخوام حرف ازدواج نباشه ....لطفا زیر حرفاتون نزنید
به سمت پدر برمی‌گردم
+پدر خواهش میکنم ....این یه بار به تصمیمم احترام بزارید
پدر اخم داشت
خداروشکر در این جمع شیرویه حضور نداشت تا آتیش زیر خاکستر شود
سرش گرم توران بود
-مادرت درست میگه شوکا ....این سفر خطرناک
+خطرناک نیست پدر ....مهرداد هست ....تیرداد خان هم که هست ...اصلا هر کس شما بگید هم همراهم بیاد
نگاه ناراضی پدر و مادر بیشتر محزونم می‌کند
+اصلا ...اصلا شرط ازدواج من با چکاد همین ....اگه اجازه به رفتن ندید من هم نامزدی را بهم میزنم
صدای اعتراض آمیز مادر زیر گوشم میپیچد
-شوکااااا
گشتاسپ خان با خیرگی نگاهم میکرد باید دست به دامن او میشدم پدر روی حرفش حرف نمی‌زد
+شما از امتیاز های این سفر بگید گشتاسپ خان
از پشت صندلی پدر بیرون می‌آید
متفکر دست زیر چانه زده بود تک ابرویی بالا میاندازد
-الیته از یک جهت این سفر شاهدخت به نفع ماست پادشاه
حالا پدر پرسشی به او خیره میشود
-این سفر باعث میشه چین توجه اش به ما جلب بشه ...و خوب پروسه ساخت جاده هم سریع تر پیش می‌ره اگه چین هزینه بیشتر پرداخت کنه
+باید فکر کنم گشتاسپ
-نگران امنیت شاهدخت نباشید همه چیز رو مهیا میکنم برای سفر امن ایشون
راضی از پایین آمدن گارد پدر جمع را ترک میکنم
می‌دانستم بالاخره راضی می‌شود
---+++++++++------
...