تو بغض میکنی و از درون میشکنی و به دفعات فرو میریزی و تمام امیدت ناامید میشود و از همه چیز دست میکشی و از همهکس قطع امید میکنی و دلت میخواهد جهان را متوقف کنی و ناگهان دستان گرم پدرانهای را روی شانههای خودت احساس میکنی و صدایی را که در گوشت می گوید: "مگر من نباشم که تو اینقدر ناامید باشی! من میدیدم که چقدر تلاش کردی و میدیدم که چقدر تنها بودی و چقدر غمگین و بیپناه و در نهایت استیصالت، ادامهدهنده! بعد اشکهات را پاک میکند و میگوید: مابقیاش را بسپار به من و اندوه عالم را از شانههای خستهات بر میدارد."
در نهایت ناامیدی و بیپناهی، خداست که در آغوشت میگیرد و خداست که دستان مضطرب و غمگینت را میگیرد. اصلا گاهی لازم است که عمیقا بشکنی و احساس بیپناهی کنی و از همه چیز و همه کس دست بکشی تا در خط مقدم خالی جهانت، خدایی را ببینی که همیشه کنارت بوده و بی آنکه بدانی و بخواهی، هوای تو را داشته...
لازم است همه را از دست بدهی تا خدا را به دست بیاوری و لازم است غرورت را بشکنند تا خداوند برایت همه چیز را جبران کند.
#نرگس_صرافیان_طوفانگاهی
تنها دو نفر میتوانند
تمام دنیا را پشت میز قهوه خانه ای
مثل یک حبه قند در فنجانی چای
به هم بزنند …
_
پینوشت: تمام عکس ها تو باغ خونه خواهرم هستن به جز عکس آخری که روز جمعه که رفته بودیم زیارت علی ابن مهزیار اهوازی اونجا گرفته شد.
...