عکس پاپسیکلز
zeinab
۱۵
۴۰۲

پاپسیکلز

۲۸ تیر ۰۱
عید سعید غدیر مبارک🤗
این پاپسیکلز های خوشمزه رو برای عید غدیر درست کردم
یکم دردسر داره ولی خروجی کار بدجوری دلنشینه و دل ادمو می‌بره🥲
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_97
نگاهی به ماهان کردم...بعد از مکثی گفتم: بی‌شرف
و سیلی محکمی تو صورتش زدم...محافظ هاش خواستن جلو بیان که ماهان دستش رو بالا برد و مانعشون شد...رد چهارتا انگشتم روی صورتش مونده بود...خیلی خونسرد رفتار میکرد...انگار که اتفاقی نیافتاده باشه!!
_من فقط یه پیشنهاد بهت دادم...چرا عصبی میشی!!
با صدای بلندتری حرف میزد و منم فریاد میزدم:
_خیلی بی حیایی!! تو که میدونی من ازدواج کردم...برای چی همچین حرفی میزنی!!
_زینب چرا نمی‌خوای از رویاهات بیای بیرون!! بابا کمیل یک ساله که مُردهــ‍‌ـ‌‌ـه!!
_اسم کمیل رو به زبون کثیفت نیار...کمیل همیشه تو رویای من هست...این قضیه هیچ ربطی به اون نداره..
اما تو خیلی کثیف و پستی...بیچاره برادر من که خام حرف های تو شد...بیچاره امیررضا که دلش به حال تو سوخت و پاتو به خونمون باز کرد...کمیل حق داشت از تو خوشش نیاد و حس خوبی بهت نداشته باشه..
از همه بدتر، من احمق که حرف هاتو باور کردم...اونشب منتظرت بودم...اما مثل اینکه جنابعالی میخواستی مارو سرکار بذاری و با دروغ هات دست به سرمون کنی
_من دوسِت داشتم...اما برای کارهای مهم تری میخواستمت...نه برای زندگی مشترک...برای حرف کشیدن از بعضیا...برای کنار کشیدن یه عده‌ای..
چند سال پیش رو یادت رفته!! همون روز که دو نفر تو خیابون بهت گفتن به برادرت بگو از کارش کنار بکشه وگرنه براش سنگین تموم میشه..
اما مثل اینکه شما به کسی چیزی نگفتی و سکوت کردی...با سکوتت جون برادرت رو به خطر انداختی...نکنه ماجرای تیر خوردن امیرعلی و بستری شدنش تو بیمارستان و کار اونشب پرستار رو یادت رفته!!
حتی اون روز که توی ماشین گیر افتادی و کمکت کردم...یا اینکه با اون راننده دعوات شد و بینی من شکست..
شهادت کمیل رو مطمئنم فراموش نکردی...من همه تلاشم رو کردم تا گیرت بندازم...اما همش از چنگمــ...
میون حرفش پریدم و نذاشتم ادامه بدم:
_خفه شو...بس کن...دیگه نمیخوام چیزی بشنوم..
کُپ کرده بودم...از اینکه همه این اتفاق ها زیر سر ماهان بوده باشه...اینکه همه تلخی های زندگیم کار اون باشه..
عصبی بودم...خون جلوی چشمام رو گرفته بود...خیلی دلم میخواست همونجا خفش کنم..
رومو از ماهان برگردوندم که نگاهم به ارمیا افتاد...فقط بهم زل زده بود...با نگاهی پر از سوال..
اصلا دلم نمی‌خواست ارمیا با این موقعیت داغونی که خودش داره، از قضیه شهادت کمیل چیزی بدونه..
ماهان به سمت ارمیا رفت...چسب دهنش رو کند و رو بهش گفت......
@Roiayeman
...