عکس مربای به
سَـــــلویٰ
۹۵
۳.۷k

مربای به

۶ آذر ۰۱
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...

کتاب شعرش و برداشت و با یه  لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم ...!!!

کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"

باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید: عاشقمی؟؟ سکوت کردم ...

گفت: "عاشقم  گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !

گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "

زدم زیر خنده ...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم 
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه ...

بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی ...❤️

[برگی از زندگی شهید عباس بابایی]


نکته: نگذارید قهرتان طول بکشد به هر ترفندی که شده یکی پا پیش بگذارد و تمامش کنید، شیطان از قهر آدمها نهایت سو استفاده را میکند
...