عکس کیک شکلاتی
zahra_85
۵۴۸
۵۵۱

کیک شکلاتی

۱۷ آذر ۰۱
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_چهارم
انگار نمی‌شنوم هجوم مایع داغی در سینه ام حس میکنم
صدای جیغ سرخدمتکار می آید
-شاهدخت برگردید اتاقتون
اجازه حرف دیگری نمیدهم اگر می‌ماندم تا شب اسیر اتاق تنگ و تاریکم میشدم
بیخیال تاج شده و دوباره میتازم
نرسیده به الاچیغ می‌ایستم و روی دو زانو خم میشوم عمیق نفس را روانه ریه هایم میکنم
صدای ترسیده مهرداد را می‌شنوم
-شوکا چت شده
نایی برای حرف زدن ندارم
فقط دستش را میگیرم و دوباره به راه می افتم
به سمت باغ سلطنتی و بعدش زمین های گندم
بین گندم های زرد و طلایی روی زمین دراز میکشم و مهرداد هم کنارم
روی صورتم خم میشود
-خوبی دختر
میخندم و سری تکان میدهم
+از این بهتر نمیشم ....زویین رو غال گذاشتم ...فک کنم امشب مهمون خونه خاتونم
اخم می‌کند اما با این حال خنده اش هم نصیبم می‌شود
-دختره دیوونه.... چجوری جرعت می‌کنی ملکه رو بپیچونی
دستانم را زیر چونه میزنم
+مادرم زور میگه ....من تحمل زور ندارم مهرداد
دستش روی گونه ام مینشیند
-هیچوقت نزار بهت زور بگن شوکا....تو قوی باش....تو مهرداد نباش....من نباش
غمگین نگاهش میکنم .....مهرداد مظلوم بود ...خیلی تنها بود .
سعی کردم حال و اوضاع رو عوض کنم
موهای کمی بلندش را بهم ریختم
+مهرداد...برام از رم بگو از یونان
او هم انگار مشتاق این مکالمه بود که گرم صحبت شد
-محشر بود...کاخ هاشون خارق العاده بود ...شوکا ما اینجا هم مجسمه های محشری داریم اما اونجا واقعا مهد مجسمه بود
ظرافت داشت با جزئیات به کوچیک تزین چیز ها اهمیت میدادن
کاش بودی باهام شوکا کاش کنارم بودی و باهم می‌دیدیم
+قول میدم یه روز با هم بریم بریم یه جای دور
تو نقاشی بکشی منم بشم مدلت خوبه ؟
-عالی میشه شوکا
دوباره دراز میکشم و به آسمان خیره میشم
+تیرداد رفیقته؟
-اره ...از کجا میشناسیش
+همه کاخ ازش حرف میزنند...من که ندیدمش اما میگن جذاب
میخندد
-پس خوش به حال تیرداد
در سکوت خیره آسمان بودیم من در فکر آینده و مهرداد نمیدانم شاید در فکر مجسمه هایش یا شاید صاحب آن گردنبند بی صاحب
با اومدن چهره عصبی شیرویه از جا میپرم
مهردادم با تعجب از جا برمی‌خیزد
-شوکاااا...اینجا چیکار می‌کنی مادر دوساعته دنبالته
اخم میکنم
+خسته شدم تو اتاقم اومدم یکم هوا بخورم
حال مهرداد را میبیند و به او می‌توپد
-مهرداد خجالت بکش این سر به هواس تو که مرد گنده ای ....نمیدونی فردا شب جشن ...اومدین هوا خوری
مهرداد در حالی که لباسش را می‌تکاند از جا بلند می‌شود و دستش را برای کمک به من دراز می‌کند
-ببخشید شاهزاده اما فکر نکنم برای جشن فردا شب کمکی از من بر بیاد
-تو کار اضافه نتراش کمک لازم نیست بکنی برادر جان
برادر جان را به تمسخر می‌گوید
مهرداد دستش را دور شانه ام حلقه می‌کند
-بریم شوکا ببرمت عمارت منم برم سر وقت کارام
شیرویه دستش را پس میزند
-خودم میبرمش تو برو به کارت برس
اگر ادامه پیدا می‌کرد بی‌شک دعوا درست می‌کردند
+مهرداد برو پیش شیرین خاتون منم میرم ببینم تو عمارت چه گلی می‌خوام به سرشون بزنم
روی سرم را می‌بوسد و با غضب تیم نگاهی حواله شیرویه میکند
دور شدنش را نگاه میکنم و کنار شیرویه قدم بر میدارم
+انقد با مهرداد دشمنی نکن برادرمون...... از یه خونیم
- سر دشمنی باهاش ندارم ....فقط می‌خوام ازمون دور باشه
+جمع نبند ....من مهرداد رو جز خانوادم میدونم
- فقط می‌خوام بیشتر از این آسیب نبینه ...به اندازه کافی همه می‌خوان نباشه
+اون فقط مارو داره
نفسش را محکم بیرون میدهد
همه اینجا پنهانی به هم توجه میکردند
پدر از گوشه چشمش خیره مهرداد میشد
و شیرویه با رویه دشمنی سعی میکرد از او محافظت کند البته امیدوار بودم اینجور باشد
به عمارت که میرویم مادر دوباره سرزنش هایش را از سر میگیرد
خداروشکر شیرویه نگفت مچم را درحال صحبت با مهرداد گرفته وگرنه خونم حلالم بود
شام را به بهانه دل درد پیچاندم و به خانه شیرین خاتون رفتم مهرداد که مشغول نقاشی کشیدن بود اما کنار شیرین خاتون چای لب سوزی میخورم و دوباره راهی عمارت میشم
کنار حوضچه داخل عمارت می‌شینم
ساعت از نیمه شب گذشته بود
عمارت در سکوت بود
خدم و حشم به خانه رفته بودند
فقط صدای جیر حیرک ها می‌آمد و آبی که روان بود
آرامش را عمیق به جانم تزریق میکرد
کاش این عمارت همیشه همینقدر آرام بود
پاهایم را در آب میگذارم و اجازه میدم خنکای اب آرام به جانم نفود کند
-شاهدخت
با شنیدن صدای مردی از داخل شمشاد ها از حا میپرم
+کیه ....کسی اونجاست
مرد از تاریکی بیرون می‌آید و حالا نور مهتابی ماه به صورتش می‌تابد و می‌شناسمش همان مرد امروزی بود که با او برخورد کرده بودم
-ببخشید انکار ترسوندمتون
+نه اینطور نیست....اتفاقی افتاده
-نه...فقط این پیشم جا موند گفتم برگردونمش
به تاج در دستش خیره شدم
آرام از دستش میگیرم
+ممنون....بابت امروز هم معذرت می‌خوام
لبخند گرمی میزند
-متوجه شدم کار مهمی دارید
لب میگذم
دستش به سمتم دراز میشود
-اجازه میدید تا عمارت همراهیتون کنم
به رسم ادب درخواستش را میپذیرم
کنار هم قدم می‌زنیم
-تابه حال ندیده بودمتون ....زیبا هستید همون‌طور که همه می‌گفتند
+همه؟؟
-بله در میان مردم صحبت از زیبایی شاهدخت کم نیست
لبخند میزنم
+منم ندیده بودمتون
-بلاخره چند سالی هست از دیارم دور بودم
می ایستم
+شما تیرداد خان هستید درسته
-بله ....فک کردم شناختید که معرفی نکردم عذرخواهی میکنم
+فرصت نشد آشنا بشیم
میخندد
-البته عصر یه دیدار مختصر داشتیم به رسم ادب باید معرفی میکردم خودمو
نگاهش میکنم
صورتش زیر نور ماه می‌درخشید
بر خلاف مردان ایل که ریش داشتند صورت صافی داشت که بر خلاف رسوم بود
چشم و ابروی مشکی کشیده
قد بلند بود به زور تا سینه اش می‌رسیدم
-شاهدخت دیر وقت بنظرم برید داخل
از حواس پرتیم خجالت زده شدم
+بله ....به هر حال خوشحال شدم از آشنایی باهاتون
-منم همینطور شاهدخت باعث افتخار بود هم قدم شدن با شما ....به امید دیدار
روی دستم را آرام می‌بوسد وارد عمارت میشوم
صدای قلبم را در گلویم احساس میکردم حتی چکاد هم انقد با احترام و زیبا باهام رفتار نمی‌کرد چه رسد به یک مرد غریبه
امیدوارم بودم کسی مرا همراه با او ندیده باشد حوصله خبر چینی ها و اخم تخم مادر را نداشتم
رو تخت دراز میکشم تاج را روی میز میگذارم
به هرحال که او مهمان همین چند روز عمارت بود
-------------
از صبح همه مشغول بودند و اینبر اونبر می‌رفتند
حتی ارمینه که از زیر کار ها در می‌رفت هم پیدایش نبود
در شلوغی عمارت به زور پیدایش میکنم
+ارمینه بریم باغ میوه بچینیم
ابرو بالا میاندازد
-میبینی که مشغول کارم شوکا ....بذار برای بعد
با قهر ازش رو برمیگردونم
ارمینه کار داشت
مهرداد هم امروز انگار به رسمیت شناخته شده بود چرا که همراه پدر شیرویه رفته بود برای خوشآمد گویی به ایل ها که امشب می آمدند
هفت خاندان اصلی امروز می‌آمدند برای مراسم نامزدی شیرویه
محزون روی پله های عمارت می‌نشینم و به جنب و جوش بقیه چشم میدوزم
با دیدن مادرم همراه با توران از جا میپرم
با زوق به سمت توران میرم
+توران جان
او هم حالا متوجه من شد در آغوش می‌کشمش
با نرمی گونه ام را می‌بوسد
-سلام شوکا جان
+دلم کلی برات تنگ شده بود
مادر با ملایمت پشتم دست میکشد
...