در اعماق تاریکی خود قدم برمیدارد و غرق در هیاهوی شهر میشود؛یکا یک این خیابان هارا از بر است.
در شهر دل او غوغایی به پا است و آسمان ابری دلش آماده بارش است،بغضی گلوی اورا می فشارد،بغضی قدیمی و به اندازه دریا بزرگ ،که نه می تواند آنرا بیرون بریزد و نه میتواند از ان به آسانی بگذرد.
سیاهی جلوه دیده اش را میگیرد،تلو تلو میخورد و به دیواری آجری تکیه می کند چشمانش را میبندد و در رویای خود غرق می شود؛این همان کاریست که هنگام تاختن غم ها به سویش انجام میدهد چشمان اقیانوسی رنگ خود را میبندد و به خانه رویاها پناه میبرد.
رویاهایی به شیرینی عسل و به گرمای شعله های رقصنده آتش، او دیوانه و مجنون رویاست.
قوت در پاهایش ریشه می کند چشم های خود را می گشاید و با کمک دیوار و استحکام آن،در کناری از خیابان قد علم میکند و زیر لب با خود می گویید:
آری ما برای زنده ماندن رویا میبافتیم....
•
...