
قهوه
۱۳ فروردین ۰۲
آسمون قشنگ شهرم😍
گاهی شهریار تو حرفهاش یه چیزهایی میگفت ... دیگه ... عاشق یه دختری بوده، خلبازی درآورده، دانشکده رو ول کرده. خودش میگفت که ظاهرا دانشکدهشون یه حالت نیمهنظامی داشته و شب نمیشد از اونجا بیرون اومد ولی من از دیوار میپریدم میاومدم بیرون. ولی خب! دختره شوهر کرد ... شهریار هم رفت بهجتآباد.
بهجتآباد اون موقع بیرون شهر بود. من بهجتآباد قدیم رفتم. یه بیابونی بود و یه قهوهخونه قراضهای بود ... یه درخت بید قراضه داشت. شهریار هم رفته تو بیابون و اونجا قصیده رو ساخته:ا راونجا به چشمش اومده که پیری اومده و اونو هدایت کرده. (می خندد) به اینجاها که میرسید، خیلی متاثر میشد اما سعی میکرد فضا رو عوض کنه ... خودشو دست میانداخت ... مسخرگی میکرد ...
اون غزل «تو بمان و دگران وای به حال دگران» ...
مال همین قصه است. برای همین دخترک. غزل خیلی قشنگیه.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو اما عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
میگفت که یکی دو سال بعد روز سیزدهبدر تو باغ و صحرا اون دخترکو دیده بچه بغل و اون غزل معروفو گفته:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»
سایه با خواندن این بیت ناگهان به گریه میافتد. قبل از این بیت کاملا حالش خوب بود!
«تو جگرگوشه هم از شیر گرفتی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بهدرم
پدرت تا گهر خود به زر و سیم فروخت
پدر عشق درآید که درآمد پدرم
هنرم کاش گرهبند زر و سیمم بود
که به بازار تو سودی نگشود از هنرم...
#شهريار 🌾
ازكتاب پير پرنيان انديش
در صحبت هوشنگ ابتهاج (سايه)
گاهی شهریار تو حرفهاش یه چیزهایی میگفت ... دیگه ... عاشق یه دختری بوده، خلبازی درآورده، دانشکده رو ول کرده. خودش میگفت که ظاهرا دانشکدهشون یه حالت نیمهنظامی داشته و شب نمیشد از اونجا بیرون اومد ولی من از دیوار میپریدم میاومدم بیرون. ولی خب! دختره شوهر کرد ... شهریار هم رفت بهجتآباد.
بهجتآباد اون موقع بیرون شهر بود. من بهجتآباد قدیم رفتم. یه بیابونی بود و یه قهوهخونه قراضهای بود ... یه درخت بید قراضه داشت. شهریار هم رفته تو بیابون و اونجا قصیده رو ساخته:ا راونجا به چشمش اومده که پیری اومده و اونو هدایت کرده. (می خندد) به اینجاها که میرسید، خیلی متاثر میشد اما سعی میکرد فضا رو عوض کنه ... خودشو دست میانداخت ... مسخرگی میکرد ...
اون غزل «تو بمان و دگران وای به حال دگران» ...
مال همین قصه است. برای همین دخترک. غزل خیلی قشنگیه.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو اما عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
میگفت که یکی دو سال بعد روز سیزدهبدر تو باغ و صحرا اون دخترکو دیده بچه بغل و اون غزل معروفو گفته:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»
سایه با خواندن این بیت ناگهان به گریه میافتد. قبل از این بیت کاملا حالش خوب بود!
«تو جگرگوشه هم از شیر گرفتی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بهدرم
پدرت تا گهر خود به زر و سیم فروخت
پدر عشق درآید که درآمد پدرم
هنرم کاش گرهبند زر و سیمم بود
که به بازار تو سودی نگشود از هنرم...
#شهريار 🌾
ازكتاب پير پرنيان انديش
در صحبت هوشنگ ابتهاج (سايه)
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

قهوه عربی

اسموتی قهوه

کوکی قهوه

اسلایس گردو

کته ماست
