ساده نیست اما می توانی حساب کنی که تا امروز چند ساعت زندگی کرده ای. روزهایی که هیچ کدام شبیه هم نیستند. یک روز صدای باران می آید و یک روز باد زوزه می کشید، یک شب آرام است و حتی ز برگی هم نمی آید صدا و شب بعد، فانوس های رنگی وجرقه های آتش تمام آسمان را نقاشی می کنند. همه ساعت ها هم شبیه هم نیستند، آفتابی است یک لحظه و ساعتی بعد ابر است و مه و بغض... بغض سبکت می کند تا خاطره آفتاب از پا نیندازدت. اصلا چرا باید شبیه هم باشند؟ ... هر لحظه هزار اتفاق می افتد و بال زدن یک پروانه می تواند باعث طوفان شود. اما عجیب است که این ماییم که تغییرنکرده ایم و قصد تغییر هم نداریم... در تاریکی اتاق های بیهوده مان، نه ساعتی داریم و نه تقویم و نه پنجره ای که به ما بفهماند همه چیز در گذر است.
پنجره ها را _اگر ببینیمشان_ می بندیم تا بوی بهاری که دارد از کوچه رد می شود به یادمان نیاورد که همه چیز یک روز تمام می شود و ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار. ذهنمان پر شده از بوی ناخوش نفتالین و نم و خانه بی هوا، پرده های اتاق را نمی کشیم که مبادا چشممان توی چشم پرنده های در حال کوچ بیفتد، با گربه کوچکی که تازه بچه دار شده، قسمتی از غذایمان را تقسیم نمی کنیم که مبادا صدای ریز و تیز بچه هایش یادمان بیندازد بهار هم گذشت. همان حرف ها ، همان نگاه ها ،همان بهانه گیری ها، همان ها، همان قصه های بی مزه، همان قرص های قبل از خواب، همان خواب های نیمه کاره، همان چشم های منتظر، همان ساعت های بی عقربه، همان تلفن های بی زنگ، همان حیاط های بی گلدان، بی درخت، بی پرنده..
گلایه می کنیم که روزهامان شبیه هم شده اند، که هیچ اتفاقی نمی افتد که قدیم ها روزهایمان زیباتر بوده و حالا نیست، و نمی دانیم روزها و ساعت ها و دقیقه ها شبیه هم نیستند، این تویی که تکراری شده ای. امروز روز قشنگی است، صدای باد می آید و پرنده ها دوباره عاشق پریدن شده اند و گربه های رنگ رنگی بچه های کوچکشان را توی انباری خانه مادر بزرگ قایم می کنند و حتی کلاغ ها هم عاشقانه قار قار می کنند. دل بده ... نفس بکش ... عاشق شو ... پلک که به هم بزنی بهار سال بعد از راه رسیده.
#نیلوفر_لاری_پور
...