#داستانک_قسمت_دومپادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگو ببینم این عکس چه کسی است؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت: که این کسی نیست من همینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی و زلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرف اضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری این را کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو.
در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت این کسی نیست که تو ندیده باشی. تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی و بگویی این نقاشی چه کسی است؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت: حالا که اصرار داری برایت تعریف می کنم. این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و در آن سوی کوه قاف زندگی می کند. پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است. مرد نقاش گفت: باید شش ماه برویم تا به او برسیم. پادشاه که از دیدار آن شاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم. چون طالب شده بود.
پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟ چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد و گفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است . این چیزها در آنجا زیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاه غصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهم که او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنی که اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگر هم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانی و یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشد حداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم .
بالاخره راه افتادند و پادشاه به دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سئوال طرح کنند تا از آن شاهزاده خانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و به پاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و زنان شهر هم بتوانند به شهر بازگردند.
پس از شش ماه و یا شش سال بالاخره کاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه، پادشاه و اطرافیانش از آن عظمت و جبروت آن بارگاه ، از تعجب دهانشان باز مانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت مانده بودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمی فهمید.
در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودند و همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیش خودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حضور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: که بروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن...و سلطان بن سلطان بن سلطان بن...و همینطور القابش را می گفت آمده است و می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن و منتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن او باشی تا اجازه دخول به تو بدهد.
پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشست نوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد ، پادشاه با دیدن شاهزاده خانم از خود بی خود شد و از زمین و زمان بریده شد و چنان غرق در زیبایی و عظمت شاهزاده شده بود که تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست که سئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهای سختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوال اول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمندان او را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزاده خانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال و ترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمی رسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد.
#ادامه در پست بعدی
...