عکس دلمه

دلمه

۲ هفته پیش
قسمت۳۰
داستان حنا

دقیقاََ داشتم با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم
یه جورایی بین قبول کردن و نکردن گیر کرده بودم...برای همین گفتم:من باید بیشتر فکر کنم الان نمی تونم جوابی بهت بدم
سرشو تکون داد گفت:همینم غنیمته! و بعد با لبخند ادامه داداین مدّت صبر کردم یه چند روزم روش و بعد دست کرد تو جیب شلوارش یه کارت ازش بیرون آورد و به طرفم گرفت...
بی حرکت نگاهش کردم گفتم:این چیه؟!
گفت این کارت مغازه ای که توش کار می کنم و سهام دارم
شماره ی همراهم روش هست تصمیمتو گرفتی باهام تماس بگیر!
کارتو از دستش گرفتم و به نوشته های روش خیره شدم
خداحافظی آرومی ازم کرد و رفت.
همونجا وایساده بودم هم حس پشیمونی و ندامت داشتم
یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم و هم یه حس خوبی داشتم از اینکه مورد توجه یکی قرار گرفتم!
تو اون لحظه دو اسم
دو چهره تو ذهنم بودسیاوش...فرزاد...
اینکه کارتو ازش گرفتم به حرفش گوش کردم شاید به خاطر لجبازی بود!
ولی با کی؟!
با خودم؟!
با سیاوش؟!
انقدر با خودم درگیر کاری که امروز انجام دادم بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم جلوی در خونه
هر چی فکر کردم هیچ جواب منطقی برای این رفتارم پیدا نکردم
کلافه درو باز کردم و وارد باغ شدم
با خودم فکر کردم هنوزم دیر نشده دو سه روز دیگه بهش زنگ می زنم و می گم من نمی خوام باهات آشنا بشم!خلاص!آره همینه!همین کارو می کنم
مثل همیشه رفتم پیش ثریا جون تا با ماه منیر در کنار هم ناهار بخوریم البته در نبود سیاوش چون بیمارستان شیفت بود
تمام مدتی که اونجا بودیم منتظر بودم تا ثریا جون حرفی در مورد اینکه دختری برای سیاوش پیدا کرده یا نه بزنه که نزد و این یه جورایی باعث خوشحالی و سرخوشیم شده بود
از یه طرفی هم فکر می کردم سیاوش فقط برای اینکه تو روی مادرش واینسه روشو زمین ننداخته و بدون هیچ بحثی حرفشو قبول کرد که ثریا جون بهش یه دختر معرفی کنه بعدشم یه بهانه واسه رد کردن دختره بتراشه
پنج روز از روزی که کارتو از فرزاد گرفته بودم گذشته بود و امروز می خواستم برای همیشه از شرّش راحت بشم
ثریا جونم هنوز هیچ دختری رو به سیاوش معرفی نکرده بود و من از این بابت تو پوست خودم نمی گنجیدم مسلماََ گذشته ی سیاوش با مهتاب باعث شده که مادرش خیلی محافظه کار باشه ولی خوب هرچی دیرتر بهتر!!
آخر هفته هم قرار شده برای بازگشت غرور آفرین سیاوش از طرحش یه مهمونی بگیرن
همه ی فک و فامیلشونم دور و نزدیک دعوت کردن حالا خوبه آپولو هوا نکرده!!
اونطور که ثریا جون می گفت دلیل تأخیر تو برگزاری مهمونی هم به خاطر نبودن دوتا از اقوام نزدیکشون بوده حالا که اومدن میخوان در حضور همه برای پزشک قرن مهمونی بگیرن
تو باغ روی تاب دونفره نشسته بودم و با لذّت به درخت و گل های باغ نگاه می کردم و سرخوش ازینکه همه چی بر وفق مراد و من سوار بر خر مراد بودم… منتظر بودم تا ماه منیر بره مغازه اش تا به فرزاد زنگ بزنم
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و دلچسب پاییز رو تو ریه هام کشیدم من برخلاف همه ی هم سن و سالام که از پاییز به خاطر شروع مدارس بدشون می اومد ولی من عاشق پاییز بودم چون فصل هنرنمایی خدابود..
طبیعت بکر و رنگارنگ خدا
انگار خدا تو این فصل با یه آبرنگ و قلمو رنگای آبرنگشو میکشه رو دامن طبیعت...سبز ,زرد, نارنجی, قرمز, طلایی, قهوه ای...واقعاََ شاه فصلاست...
انقدر زیبا که آسمونم اشک شوق می ریزه به خاطر این همه زیبایی شگفت انگیز...
چشمامو بستم و شروع کردم زیر لب آهنگی که تک تک جمله هاش بهم آرامش میداد رو زمزمه کردن..
...
نظرات