عکس هفتم شهدای خدمت کاچی
نعیمه
۵۱
۵۴۶

هفتم شهدای خدمت کاچی

۹ خرداد ۰۳
.
من آقای مجلسی نیستم
اما اگر بودم، دلم می‌خواست امروز عصر، توی محله‌‌ای غریب، دعوت شوم به یک مجلسِ خانگی.
یک ختمِ روزِ هفت که زن‌های یکی از محله‌های پایین‌شهر به عشق رئیس‌جمهورِ شهیدشان بر پا کرده‌اند.
یک مجلسی که قرار کرده آقا ساعت پنج بیاید اما زنهای محله را از ساعت چهار جمع کرده و زنها پیش از رسیدنِ من، حدیث کسایشان را خوانده‌ و از رئیس‌جمهورِ فقیدشان افسانه‌ها گفته‌اند و حالا فقط منتظرِ روضه‌اند.
سر ساعتِ پنج زنگِ خانه را می‌زنم یااللهی می‌گویم و می‌روم روی صندلی‌ِ زهواردررفته‌ای که رویش پارچه مشکی افتاده، می‌نشینم. صندلی تکانی می‌خورد و یک لحظه می‌ترسم با صندلی چپه شوم. رنگ از صورتم می‌پرد و زنِ صاحبخانه دستورِ صلواتش را صادر می‌کند و زنها پی در پی صلوات می‌فرستند و من در این فاصله به تکان‌های بالگرد موقع سقوط فکر می‌کنم، خجالت می‌کشم و زود خودم را جمع و جور می‌کنم.
بعد هم به زن‌های مثلثی روگرفته‌‌ی مجلسم که پَرِ چادر را یا به دندان گرفته‌اند و یا به انگشت، با تبسم نظر می‌کنم و سلامشان می‌دهم.
یکی از مفاتیح‌هایی که صفحه‌ی حدیث کسایش هنوز باز است را از روی قالیِ تکیده‌ی خانه برمی‌دارم. روی دیوار خانه، چند قاب عکس است؛ انگار که دیوارِ سادات باشد، از آیت‌اله قاضی تا امام عکس هر چه از علمای سادات بوده را زده تَنگِ دیوار و حالا یک عکس بزرگ از همین پوسترهای خیابانیِ سید ابراهیم را هم چسبانده بغلِ بقیه‌ی سیدهای روی دیوار! حدس می‌زنم عکس را از تشییع آورده باشد، چروک شده و جای اشک هم رویش معلوم است.
مفاتیح را ورق می‌زنم تا زیارت جامعةالمومنین و شروع می‌کنم برایشان خواندن و ترجمه:
«يَا مَوَالِيَّ فَلَوْ عَايَنَكُمُ الْمُصْطَفَي وَ سِهَامُ الأُْمَّةِ مُغْرَقَةٌ فِي أَكْبَادِكُمْ وَ رِمَاحُهُمْ مُشْرَعَةٌ فِي نُحُورِكُمْ
ای سروران من، چه حالی داشت محمّد مصطفی اگر شما را می‌ديد درحالیكه تيرهای ملت، در جگرهای شما فرورفته و نيزه‌هايشان در گلوهای شما قرارگرفته؟ »
حتم دارم همه‌شان فیلمِ آن تکه از صحبتهای رئیس‌‌جمهور را دیده‌اند که داشت حدیثِ "إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْ‏ءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ" را می‌گفت و الان خودشان هم منتظرِ همین فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ هستند.
بی‌هیچ درآمد و پیش‌زمینه‌ای؛ می‌گویم:
«ما وقتی می‌افتیم وسط مصیبت‌ها و غصه‌ها دنبال یکی می‌گردیم باهاش درددل کنیم! یک دردآشنا»
و بعد برایشان می‌خوانم:
«فَهَلِ الْمِحَنُ يَا سَادَتِي إلاَّ الَّتِي لَزِمَتْكُمْ وَ الْمَصَائِبُ إلاَّ الَّتِي عَمَّتْكُمْ
پس ای سروران من! آيا محنت‌ها غير آن است كه ملازم شما شد و مصايب جز آن است كه شما را فرا گرفت؟»
خیره در پوسترِ چروک برداشته‌ی روی دیوار می‌گویم:
«بنظر من توسل یعنی مصیبت‌ها را ببریم پیش کسانی که وقتی داریم جزع‌وفزع‌ می‌کنیم، بنشینند کنارمان، دستی روی سرمان بکشند و بگویند: چی از دست دادی؟ می‌فهمیم حالت را، آخر غمی نیست در عالم که ما نچشیده باشیم.
رئیس‌جمهور از دست دادی؟ ما هم رأسِ قبیله از دست دادیم!
ما شیرخواره‌ی پاره‌حنجر داشتیم، ما زن به اسیری فرستادیم، ما جوان دادیم!
ما داغ روی دلمان نشست، ما اهانت دیدیم، ما مجالِ دفنِ عزیز نیافتیم...
آنقدر برایمان بگویند، تا دلمان آرام بگیرد: غصه‌های ما کجا و غصه‌های مصیب‌زده‌های نینوا کجا....»

و اینجای مجلس آرام دم بگیرم:
سیدی ماکو مثلُکَ الغریب؟!
.
✍ملیحه سادات مهدوی

https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a

به مناسبتِ هفتمین روز پس از آن پروازِ بی‌بازگشت
تقدیم به روحِ آن هشت شهیدِ همیشه جاوید
.
...