عکس لواشک آلو وآلبالو

لواشک آلو وآلبالو

۱ ماه پیش
سلام
سلام از ۳۲ روز دوری از پاپیون🥺
اول یک تشکر ویژه بکنم از دوستان عزیزی که به یادم بودند💜
این پست دلبرم و تقدیم میکنم به صدی جان مهربون و خوش قلبم که دوستیش و همه جوره بهم‌ثابت کرده💜و این لواشک ها یادآور دوستی قشنگمون هست.از لواشک هایی که درست کرده بودم مقداری هول هولکی براش برداشتم و بردم وجالبه من و صدی جان هردو اولین سالروز دوستیمون با پست لواشک دوست داشتیم به یادگار بزاریم🥰🤗
۲مهر۱۴۰۲ اولین دیدار من با صدی جان که درشهر اصفهان مهمون بودند.
سال قبل،۲مهر از استوری صدی متوجه شدم که یک سفر کوتاه به اصفهان اومده،خیلی زیاد خوشحال شدم اصلا حال خودم و نمیفهمیدم و دلم میخواست حتما ببینمش،حالا قبلا من راجب صدی به همسرم گفته بودم یکی از اون خوبای روزگاره،که به شدت دلم میخواد از نزدیک ببینمش،وصفش زیاد گفته بودم.تا اینکه ظهر همسرم اومد خونه،سر ناهار بهش گفتم که فلان دوستم که تعریفش و کرده بودم اومده اصفهان.دودل بودم بگم منو میبری ببینمش،که گفت خب برو ببینش،کجاهستن؟؟بگو بیان خونه😍گفتم‌ هتل ان،امروزم بیشتر اینجا نیستند فردا راهی بندر میشن.
خلاصه با استقبال گرم همسرم روبه رو شدم و دیگه دل تو دلم نبود ،کامنت برای صدی گذاشتم و شمارم براش فرستادم.
نزدیک شب بود که صدی باهام تماس گرفت،شمارش نداشتم ولی سخت نبود که بفهمم خودشه.اصلا فکرش نمیکردم بتونم ببینمش.باهم قرار گذاشتیم و دیگه من راه افتادم به سمت هتل،دلم میخواست خودم برم و دم اتاقش سوپرایزش کنم😅ولی تا از ماشین پیاده شدم اقای هتل دار،بیرون هتل نشسته بودن،سلام کردم و مونده بودم چی بگم.که همسرم گفت از بندر تو هتل مهمون دارید مااومدیم دیدنشون🥰تا اینو شنید گفت خوش اومدی نگاه کن ببین اون خانوم نیستند،گفتم کجا،با دست داخل اشاره کرد و گفت اون خانوم کنارش هم یک دختر بچه نشسته😍هاج و منگ وارد شدم و چشمم به اون نقطه بود،که خودشههههه.چون من چشمام یکم ضعیفه،سخت میتونستم ببینمش.همینطور اصلا نمیدونستم خودشه یا نه،رفتم‌جلووووو یک آن منو صدی پریدیم تو بغل هم🥺😅حالا من عکس صدی رو دیده بودم ولی اون منو نه دیده بود و نمیشناخت😅دیگه به خودمون اومدیم دیدم همسرم و دخترم کنار ما وایسادن و مها جون داره به ما نگاه میکنه😅
خلاصه که نشستیم و همسر صدی جان اومد و ازمون پذیرایی کردندو چندساعتی در کنار هم گپ زدیم و خوش گذروندیم.و بگم از مها جون و الینا جونم که چقدر خوشحال بودند و باهم بازی میکردند ویک آن ما فارغ از این دوتا وروجک،دیدیم صدای قهقهه اشون بالاست،گوشه لابی،یک مبل بزرگ بود که یک گوشه اش شکافته شده بود،این دوتا فسقل خانوم دو تا دست هاشون تا آرنج کرده بودن تو این شکاف🤣و الیاف میریختن بیرون😂😳 صداشون کل هتل و برداشته بودجوری بودیم که انگار صدساله همو میشناسیم.و این شب یکی از قشنگترین شب های زندگیم‌شد و خوشحالم که دوستی چندساله مجازی ما،تبدیل شد به دوستی واقعی،ویکسال هست که منو صدی خیلی از قبل بهم نزدیکتر شدیم و برای رفع غم و دلتنگی،مرهم هم هستیم.
و۱۱ مهر که تولد ۶ سالگی پیج کوچیک من بود و نتونستم زودتر پست بفرستم🤗
...