
کوکی لاهیجان
۲ ماه پیش
دختر فرش بافت
آقام اهل فرش بود، اونم دست بافت. منم از همون بچگی دنیام بافته شده بود به دنیای فرشا.
دبستان و که تموم کردم ، دیگه ادامه ندادم ، همون و صبح به صبح راهیِ حجره شدم .
آقام خدا بیامرز که رفت ، همه ی کارای حجره افتاد گردنم .
تحویل فرش و فاکتور کردن جنسا و مطمئن شدن از خوب بودن جنس ابریشمش .
خودمم بدم نمی اومد ، من با فرش بزرگ شده بودم و حالا داشتم به انتخاب خودم فرش وارد حجرم می کردم.
توی همین احوالات بود که یه روز یه بار فرش از یکی از روستا های تبریز واسم رسید.
هیچوقت نشده بود بدون مطمئن شدن از جنسا برگردم خونه .
بارو که تحویل گرفتم تا آخر شب چک کردنم طول کشید .
چه فرشایی بودن ، گلستان ، ماهی ، هریس ، سالاری ...
اما یکی از فرشا با باقیشون فرق داشت ، طرحش هیچ اسمی نداشت ، اصلا نشون و مشخصات به نامی ام نداشت ، تا حالام مثلشو تو بازار ندیده بودم ، فوق العاده بود.
اون شب با فکر به اون فرش و اسم و نشونی که نداشت سر رو متکا گذاشتم .
با خودم میگفتم نکنه بار و اشتباهی آوردن، آخه سفارشات ما ثبت شده بود ، اما از همچین فرشی اسم نبرده بودم.
چند روزی از این موضوع گذشت و منم دیگه پیگیر داستان نشدم ، فرش رو هم لول کردم و گذاشتم گوشه ی انباری ، اما هنوزم وجودش برام سوال بود .
یه روز وسطای چله ی زمستون یهو زنگوله ی در به صدا در اومد، سرم و که آوردم بالا ، قلبم افتاد کف پام ، نشده بود تا حالا دختری ، اونم تک و تنها وارد حجره بشه ، و شاید این اولین دختری بود که همچین اتفاقی و رغم زد .
یه نگاه به اطرافش کرد و بعد از دیدن من یه راست اومد سراغم ، با یه غضب و اخمای در هم چادرش و جلو کشید و خیلی آروم گفت : آقا من اومدم دنبال فرشم، مثل اینکه اشتباهی قاطی بارتون آوردنش اینجا .
من گیج بودم ، گیج چشماش ، گیج نگاهِ معصومش ، گیج مژه های بلندِ افتادش ،
داشت در مورد چی حرف می زد ؟
فرش ، فرش ...
تازه دوزاریم افتاد که داره درمورد چی حرف میزنه
همون فرشه، همون فرش عجیب و غریب .
به خودم که اومدم گفتم : کدوم فرش خانم ؟
اینجا همه ی فرشا لیست میشن، اگه فرش اضافی اومده باشه من باید متوجه شده باشم ،
فکر نکنم همچین چیزی باشه.
اخماش بیشتر گره هم شد و این سری ولوم صداش رفت بالا..
گفت و گفت و گفت
اما من هیچی نمی شنیدم
من فقط دختری و می دیدم که داره واسه یه تیکه فرش حرص میخوره ،
حرص خوردنشم شیرین بود ، چشماش عجیب قشنگ تر میشدن .
دختره چشمون سیاه انقدر گفت و گفت که آخرش به گریه رسید ، دلم براش سوخت ، برای خودم بیشتر ، ترس خونه کرد تو وجودم ، آخه شنیده بودم عشق درد داره ، خیلی ام زیاد ، شنیده بودم نصیب هر کسی نمیشه اما اگه بشه ، مثل بلای آسمونی زندگیشو با خاک یکی میکنه .
من اون موقع حقیقت این حرفارو نمیدونستم ، فقط دیده بودم که صابر رفیقم بعد از دیدن دختر احمد کبابی ، سیگاری شده و با خودم میگفتم اگه شب کارم به سیگار بکشه یعنی عاشق شدم.
دختر چشمون سیاه رو یه جوری دک کردم تا بره و فردا بیاد سراغ فرشش .
تا شب تو حجره نشستم ، چشم دوختم به فرشا
به در و دیوار، هیچ چیزی جز چشمای تیله ای سیاهِ مژه افتاده ندیدم .
خیلی منتظر موندم ، اما کارم به سیگار نکشید .
به خیالم راحت شده بودم ، به خیالم قلبی که لحظه ی دیدنش تلپی افتاده بوده زمین ، واسه عشق نبوده ، چه بدونم ، واسه چیز دیگه ای بوده.
اون شب ، شب عجیبی بود ، من مطمئن شده بودم عشق نیست، اما نمیدونستم چرا وقتی هر لحظه چشمامو رو هم میزاشتم نگاه اون ظاهر میشد ، نمیدونستم چرا به جای تابلوی فرش روی دیوار ،دختره با چشمون غضبناکش جلوم وایساده بود .
فرداش نیومد، تا ۱۱ شب تو حجره بس نشستم که خبری ازش بشه ، نشد که نشد .
یه هفته به همین منوال گذشت ، نیومد که نیومد .
همچنان سیگاری نشده بودم .
روستایی که بارا ازش فرستاده میشد و میشناختم، با اقام زیاد رفته بودم اونجا ، نمیدونم چی شد که یه روز بی هوا فرش و چپوندم تو ماشین و راهی روستا شدم ...وقتی رسیدم صدای ساز و دهل کل فضا رو پر کرده بود .
ولی خبری از آدمای روستا نبود ، تو روستا می گشتم که یه جوون با دو از کنارم گذشت ، عجیب بود ولی پشت سرش که رفتم ، دیدم جمعیتی از زنای روستا نشستن و دارن تو سر و کلشون میکوبن .
اون روز فهمیدم که چشمون سیاه خودش و پرت کرده تو دریاچه ی کنار روستا ...
میدونی چجوری ؟
خودش و به فرشی که با دستای خودش بافته بوده بسته و با یه قدم اضافی کارو تموم کرده ... فهمیدم که اون صدای ساز و دهل واسه عروسی تک پسر خانِ روستا بوده که دختره چشمون قشنگ سالها از دور عاشقش بوده برگشتم حجره ، در و قفل کردم و فرش و گذاشتم جلوم ، جای فرش یه جفت چشم سیاه دیدم ...کشوی میز و که صابر همیشه چند پاکت سیگار اونجا قایم می کرد و باز کردم و یه نخ گذاشتم کنج لبم .
تا شب پُک پشت پُک سیگار کشیدم.
عاشق شده بودم
عاشق دختری که همون روز جنازشو با چشم خودم دیدم ، عاشق چشمایی که تا آخر عمرم بسته میموند.
دختری که یه بار دیدمش اما تا همین سن عشقش و دارم زندگی میکنم .
دختری که چشماش از کل فرشای دستبافتم دلبر تر بود .
میدونی پسر جون، چشمِ که دل می بره، حالا یا تو اولین دیدار ، یا صدمین.
چشم که تو قلب ثبت بشه همه چی تمومه ،
یه امضا باید زیرش بزنی که واگذار شده...
آقام اهل فرش بود، اونم دست بافت. منم از همون بچگی دنیام بافته شده بود به دنیای فرشا.
دبستان و که تموم کردم ، دیگه ادامه ندادم ، همون و صبح به صبح راهیِ حجره شدم .
آقام خدا بیامرز که رفت ، همه ی کارای حجره افتاد گردنم .
تحویل فرش و فاکتور کردن جنسا و مطمئن شدن از خوب بودن جنس ابریشمش .
خودمم بدم نمی اومد ، من با فرش بزرگ شده بودم و حالا داشتم به انتخاب خودم فرش وارد حجرم می کردم.
توی همین احوالات بود که یه روز یه بار فرش از یکی از روستا های تبریز واسم رسید.
هیچوقت نشده بود بدون مطمئن شدن از جنسا برگردم خونه .
بارو که تحویل گرفتم تا آخر شب چک کردنم طول کشید .
چه فرشایی بودن ، گلستان ، ماهی ، هریس ، سالاری ...
اما یکی از فرشا با باقیشون فرق داشت ، طرحش هیچ اسمی نداشت ، اصلا نشون و مشخصات به نامی ام نداشت ، تا حالام مثلشو تو بازار ندیده بودم ، فوق العاده بود.
اون شب با فکر به اون فرش و اسم و نشونی که نداشت سر رو متکا گذاشتم .
با خودم میگفتم نکنه بار و اشتباهی آوردن، آخه سفارشات ما ثبت شده بود ، اما از همچین فرشی اسم نبرده بودم.
چند روزی از این موضوع گذشت و منم دیگه پیگیر داستان نشدم ، فرش رو هم لول کردم و گذاشتم گوشه ی انباری ، اما هنوزم وجودش برام سوال بود .
یه روز وسطای چله ی زمستون یهو زنگوله ی در به صدا در اومد، سرم و که آوردم بالا ، قلبم افتاد کف پام ، نشده بود تا حالا دختری ، اونم تک و تنها وارد حجره بشه ، و شاید این اولین دختری بود که همچین اتفاقی و رغم زد .
یه نگاه به اطرافش کرد و بعد از دیدن من یه راست اومد سراغم ، با یه غضب و اخمای در هم چادرش و جلو کشید و خیلی آروم گفت : آقا من اومدم دنبال فرشم، مثل اینکه اشتباهی قاطی بارتون آوردنش اینجا .
من گیج بودم ، گیج چشماش ، گیج نگاهِ معصومش ، گیج مژه های بلندِ افتادش ،
داشت در مورد چی حرف می زد ؟
فرش ، فرش ...
تازه دوزاریم افتاد که داره درمورد چی حرف میزنه
همون فرشه، همون فرش عجیب و غریب .
به خودم که اومدم گفتم : کدوم فرش خانم ؟
اینجا همه ی فرشا لیست میشن، اگه فرش اضافی اومده باشه من باید متوجه شده باشم ،
فکر نکنم همچین چیزی باشه.
اخماش بیشتر گره هم شد و این سری ولوم صداش رفت بالا..
گفت و گفت و گفت
اما من هیچی نمی شنیدم
من فقط دختری و می دیدم که داره واسه یه تیکه فرش حرص میخوره ،
حرص خوردنشم شیرین بود ، چشماش عجیب قشنگ تر میشدن .
دختره چشمون سیاه انقدر گفت و گفت که آخرش به گریه رسید ، دلم براش سوخت ، برای خودم بیشتر ، ترس خونه کرد تو وجودم ، آخه شنیده بودم عشق درد داره ، خیلی ام زیاد ، شنیده بودم نصیب هر کسی نمیشه اما اگه بشه ، مثل بلای آسمونی زندگیشو با خاک یکی میکنه .
من اون موقع حقیقت این حرفارو نمیدونستم ، فقط دیده بودم که صابر رفیقم بعد از دیدن دختر احمد کبابی ، سیگاری شده و با خودم میگفتم اگه شب کارم به سیگار بکشه یعنی عاشق شدم.
دختر چشمون سیاه رو یه جوری دک کردم تا بره و فردا بیاد سراغ فرشش .
تا شب تو حجره نشستم ، چشم دوختم به فرشا
به در و دیوار، هیچ چیزی جز چشمای تیله ای سیاهِ مژه افتاده ندیدم .
خیلی منتظر موندم ، اما کارم به سیگار نکشید .
به خیالم راحت شده بودم ، به خیالم قلبی که لحظه ی دیدنش تلپی افتاده بوده زمین ، واسه عشق نبوده ، چه بدونم ، واسه چیز دیگه ای بوده.
اون شب ، شب عجیبی بود ، من مطمئن شده بودم عشق نیست، اما نمیدونستم چرا وقتی هر لحظه چشمامو رو هم میزاشتم نگاه اون ظاهر میشد ، نمیدونستم چرا به جای تابلوی فرش روی دیوار ،دختره با چشمون غضبناکش جلوم وایساده بود .
فرداش نیومد، تا ۱۱ شب تو حجره بس نشستم که خبری ازش بشه ، نشد که نشد .
یه هفته به همین منوال گذشت ، نیومد که نیومد .
همچنان سیگاری نشده بودم .
روستایی که بارا ازش فرستاده میشد و میشناختم، با اقام زیاد رفته بودم اونجا ، نمیدونم چی شد که یه روز بی هوا فرش و چپوندم تو ماشین و راهی روستا شدم ...وقتی رسیدم صدای ساز و دهل کل فضا رو پر کرده بود .
ولی خبری از آدمای روستا نبود ، تو روستا می گشتم که یه جوون با دو از کنارم گذشت ، عجیب بود ولی پشت سرش که رفتم ، دیدم جمعیتی از زنای روستا نشستن و دارن تو سر و کلشون میکوبن .
اون روز فهمیدم که چشمون سیاه خودش و پرت کرده تو دریاچه ی کنار روستا ...
میدونی چجوری ؟
خودش و به فرشی که با دستای خودش بافته بوده بسته و با یه قدم اضافی کارو تموم کرده ... فهمیدم که اون صدای ساز و دهل واسه عروسی تک پسر خانِ روستا بوده که دختره چشمون قشنگ سالها از دور عاشقش بوده برگشتم حجره ، در و قفل کردم و فرش و گذاشتم جلوم ، جای فرش یه جفت چشم سیاه دیدم ...کشوی میز و که صابر همیشه چند پاکت سیگار اونجا قایم می کرد و باز کردم و یه نخ گذاشتم کنج لبم .
تا شب پُک پشت پُک سیگار کشیدم.
عاشق شده بودم
عاشق دختری که همون روز جنازشو با چشم خودم دیدم ، عاشق چشمایی که تا آخر عمرم بسته میموند.
دختری که یه بار دیدمش اما تا همین سن عشقش و دارم زندگی میکنم .
دختری که چشماش از کل فرشای دستبافتم دلبر تر بود .
میدونی پسر جون، چشمِ که دل می بره، حالا یا تو اولین دیدار ، یا صدمین.
چشم که تو قلب ثبت بشه همه چی تمومه ،
یه امضا باید زیرش بزنی که واگذار شده...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کوکی شکلاتی

کوکی زنجبیل

کوکی تیرامیسو

سوپ بلغور جو با مرغ و هویج

دمی گوجه نوستالژیک
