عکس خوراک مرغ
مامان ارسلان
۱۱
۲۹۷

خوراک مرغ

۱ روز پیش
زیره پلو با مرغ خشک
سرگذشت واقعی ۳ قسمت اول
توی ی خانواده معتاد به دنیا اومدم.هم پدرم وهم مادرم اعتیاد داشتن.پس طبیعتا هربچه ی که بدنیا میومد معتاد بود.بچه ی چهارم خانواده بودم.
دوتا خواهر وی برادربزرگتر از خودم داشتم وبعداز به دنیا اومدن من موقعی که پنج سالم بود مادرم خواهرم بعداز اونم دوتا برادردیگه به دنیا اورد.
توی ی خونه خیلی کوچیک با دوتا اتاق زندگی میکردیم .یکی همیشه بساط پدرم ومادرم به راه بود وتوش همیشه دودبود وبوی مواد مخدر.
خونه مال خودمون نبود اجاره بود.صاحبشم سالهابود رفته بود سوئد وهرسال میومد ودوباره ی قرارداد دیگه مینوشت با داییم.دیوار به دیوارمون داییم زندگی میکرد.
حیاط کوچیکی بود که توش ی تنه ی درخت بزرگ خشک شده توش بود.وقتی کوچیک بودمازش اویزون میشیدیم بازی میکردیم.حیاط بای سکوی نسبتا دراز وکشیده داشت که با دوتا پله از حیاط کمی بالاترتر بود وگاهی اوقات مادرم بهارخواب میزدتوحیاط میخوابیدیم...روی همین سکو ی درکوچیک بود که با ی راهرو به دوتا اتاق کوچیک واشپزخونه میرسید.
پدرم ومادرم چون اعتیاد داشتن قیافه ی داشتن که هرکس بهشون نگا میکرد میفهمید معتادن.کمرشون کمی خم بودکه پدرم بیشترخم بود و دندونهای زرد وجرم گرفته وسیاه ولبهایی تیره.حرف که میزدن صداشون گرفته بود.مادرم باز کمی بهتر بود.
هم بازی هام دختردایی وپسر داییم بودم.پدرم ودایی دیوار مشترک بین خونه هارو کمی با تیشه باز کرده بودن وکاملا وراحت میشد رد شد ورفت تواون حیاط.

زندگیمون از همون اول همین شکلی بود.
وقتی بچه ها گریه میکردن گوشنشون بود مادربهشون کمی شیر میداد چون چیز درست وحسابی نمیخوردیم شیرشم هم قطعا کم بود.از همون روزهای اول مادرم تریاک سوخته روحل میکرد میداد به بچه هاش تا گریشون کمتربشه.بخوابن.
بخاطرهمین تمام خانواده درگیر اعتیادبودیم.برادرم وخواهرام که بزرگتربودن با سن کمشون سرکارمیرفتن.توی تولید لباس کارمیکردن.برادرم چای میداد رییس وتمیزکاری اتاق کار وسالن خیاطی روجارومیزد وتمیز میکرد.خواهرامم باسن کمشون پشت چرخ خیاطی میکردن.
پدرم هم گاهی میرفت سرکار.کارگری میکرد چون اعتیاد شدید داشت کار سنگین نمیتونست کنه وزودخسته میشد.اگه ی روز میرفت سرکار چنان خسته میشد که تا چهارپنج روز دیگه سرکارنمیرفت.
ی وقتی ی صاحبکار اومد برای جابه جایی وسیله ازش خواست فردابره سرکار پولشم جلوجلو پدرم ازش گرفت وقول دادفرداحتما میره برای جابخ جایی.اما صبحش از بس مواد زده بود وتوی حالش نبود نرسید بره ومجبور شد پول صاحبکار رو که همون شب خرج مواد خودش ومادرم کرده بود رواز داییم بگیره وبه اون پس بده.

داییم هم اعتیادداشت اما مادرم میگفت شش هفت سالی هست که پاکه بخاطرزن وبچه هاش گذاشته کنار.اخه داییم سرکارمیرفت ودرامد خوبی داشت.حتی بیشتروقتا به مادرمم پول وسر هرماه برنج وروغن ومرغ وگوشتم میگرفت میورد.

۵ سالم بود .ی روز صبح روی درخت خشک توی حیاط تاب میخوردم که پدرم اومد پیشم کسی خونه نبود.بدن درد داشت گفت میری  قهوه خونه ؟من تاحالا اونجور جاها نرفته بودم.مادرم نمیزاشت بریم میگفت اینارونفرست یاخودش میرفت یا بابامو راهی میکرد واجازه رفتن مارونمیداد.میگفت اونا گرگن وبلای سربچه م میارن.
انگار که خودشون بچه هایی معتاد به دنیا میوردن دیگه کارشون خوب بوده...
اینم بگم چون داییم ترک کرده بود کمک کرده بود خواهرام وداداش بزرگم ترک کنن.چون میگفت اعتیادش زیاد نیست راحت میتونن ترک کنن.
خلاصه کلی پدرم اصرارکرد که برم براش از قهوه خونه سرخیابون جنس بگیرم.مجبورشدم ورفتم.پول توی دستم گرفتم وراه افتادم.از کوچه های تنگ وباریک  رد شدم تا رسیدم به ی کوچه بزرگتر بعدم دیدم که قهوه خونه بازه تا رسیدم دم در که برم داخل یکی از پشت منو کشید.
گفتم چیه لباسم پاره شد...مامان توی...
گفت داشتی کجا میرفتی
گفتم داشتم میرفتم واسه بابا جنس بگیرم...مادرم گفت نمیخوادراه بیوفت بریم خونه.چرامراقب خواهروداداشات نبودی اومدی بیرون
برگشتیم خونه

اون روز پدر ومادرم دعوای بدی کردن.پدرم خمار بود ومادرم هرچی میتونست بهش میگفت.

مدتی گذشت.نزدیک زمستون بود.هواکه سرد میشد وضیعت بدترمیشد انگارچون بیشترتوخونه بودم وبو ودود منو وبقیه رو اذیت میکرد.تا اعتراضن میکردن پدرم فحش وبد وبیراه میگفت.
همه ی بچه ها توی اتاق جمع میشدیم و زیر ی لحاف رنگ ورفته زیرکرسی جمع میشدیم.
مدتی بود که کارگاه خیاطی اتیش گرفته بود وکار تعطیل بود.خواهرام وبرادرمم هرچی پول داشتن دادن به مامان که مثلا خرج ااین مدت رو ازهمون برداره که به چندروزم نکشید تموم شد.پدرمم اصلا سرکارنمیرفت.
...