
جوجه کباب
۱ هفته پیش
با کته
داستان ۱۲ قسمت اول
سال ۱۳۰۶ بدنیا اومدم.پنج تا برادر دارم وخودم ششمین بچه هستم.اسمم گوهر.پدرم ازهمون اول خیلی خاطرمو میخواست ومن سوگلیش بودم توخونه.اینقدر که به من میرسید به برادرام بها نمیداد...
برادرام همشون به فاصله سنی دوسال ازهم بدنیا اومدن.همیشم به من حسودی میکردن چون بابام که از سرکارمیومد منو مینشوند روی پاشو و باهم حرف میزد.بعداز کارشم هرجا میرفت منوباخودش میبرد.بابام تاجر بزرگ فرش بود.فرشهای دستبافت تبریز رو میخرید ومیورد تهران میفروخت.توی بازار به انصاف و درست کاری معروف بود.
همیشه م برام تعریف میکرد که به امید اینکه بچه ی بعدیم دخترباشه بچه دارمیشدیم اما بازم خدا بهمون پسر میداد.تا اینکه بعداز چهارسال خداتوروبه ما داد.
مادرم زن مهربونی بود که زیبا وخوش بر رو بود.عاشق بابام بود وبابام مطیعش بودو بهش خیلی توجه میکرد.مادربزرگم، اختر الملوک کمی تندبود،همیشه میگفت دختر که ریشه نیست.این پسره که ریشه ست .به بابام میگفت دست به سر این پسرات بکش نه این دخترت...
پسر ریشه ست و اسم پدرشو به ارث میبره...خیلی خاطر برادرامو میخواست وبخاطررفتارهای مادربزرگم و بابام بین منو برادرام ی دیوار بزرگ بود که هیچ وقتم کنارنرفت.مادرم اما به همه ی بچه هاش میرسید وهواشونوداشت.بین بچه هاش اصلا فرق نمیزاشت...
کلی خدمه و کارگر داشتیم که برای بابامکارمیکردن.خونمون خیلی بزرگ بود.پراز درخت بود.از حیاط که میومدیم داخل ی در چوبی بزرگ داشت،باز که میشد دو طرف حیاط پربود از درخت و بوته های گل محمدی.مادرم خیلی گل محمدی دوست داشت ودستورداده بود دورتا دور حیاط رو گل بکارن...
حیاطم پربوداز درختهای میوه.به اخرحیاطم که میرسیدی،چندتا اتاق کنار هم بود وی مطبخم زیر زمین بود وبا ی خزینه...ی پنج دری هم وسط چندتا اتاقا داشتیم که پنجره های با شیشه های رنگی رنگی داشت...
همیشه دلم میخواست مثل برادرام برم از درختها اویزون بشم اما مادربزرگم نهیب بهم میزد ومیگفت قباهت داره دختر بره بالای دختر...میخوای برات حرف دربیارن بگیر بشین.بیدفتی وطوریت بشه هیچ مردی دیگه خواستگاریت نمیاد.مادربزرگم خوب بودا اما بعضی وقتا ی مدلی میشد.
همیشم از داستان اشنایی خودش و بابابزرگم میگفت...بابا بزرگمم تاجرفرش بود وتوی یکی از سفرهاش مادربزرگمو میبینه و یک دل نه صد عاشق میشه...اون موقع اوایل تجارت بابا بزرگم بود وبعدم باهم اشنا میشن وازدواج میکنن ومادربزدگم میاد تهران...بخودشم افتخارمیکرد که چهارتا پسر زایده واین پسرها اسم ورسم پدرشون رو به ارث بردن و ریشه خانوادگی رو حفظ کردن.
وقتی میخواستم با برادرام بازی کنم.محلم نمیدادن و حرفم باهام نمیزدن.اگرم مادربزرگم میدیدم دعوام میکرد که دخترمگه با پسرا بازی میکنه...
یادم میاد زیر زمین خونمون ی خزینه داشت...مثل حمام امروزی...هرچندروز یکبار آب رو گرم میکردن ومادرم منو میبرد حمام.بخار میگرفت همه جارو وخوب نمیشد دید ومنم بازیم گل میکرد و با بخار اب بازی میکردم.ی خانومی هم میومد که مادربزرگ و مادرمو کیسه میکشید...ولی مادرم میگفت گوهر پوستش لطیفه ،کیسه رو خودش برام میکشید.از دخترای که توخونمون کارمیکردن ی نفر میومد برامون شربت ابلیموی خنک و خربزه ی خنک قاچ کرده میورد وبعداز ابکشی میخوردیم... ی جوی آبی بودکه از توی حیاط میگذشت،خنک بود.تابستونا خربزه و هندونه میزاشتن توش و قاچ میکردن وبرامون میوردن وعصرای تابستونی میخوردیم.ی وقتای هم کاهو و سکنجبین میوردن و منم عاشق کاهو بود.خالی خالی میخوردم.وای که چقدرترد وتازه بود.
همیشه توی خونمون همه چیز بود وهیچ کم وکسری نبود.هرفصل میوه ی تازه بود وگوشت ومرغم زود به زود میخوردیم.بعضی شبا بابام جیگر میگرفت و یکی از کارگرای مرد برامون کباب میکرد ودورهم مینشستیم ومیخوردیم.
بابامم از همه بیشتر برام کباب میزاشت ومیگفت
بخور عزیزدل بابا...
منم خوشحال که سهمم از بقیه ی برادرام بیشتره...لذیذترین غذای بود که بهم واقعا مزه میداد...
دخترا وزنایی که توی خونه کارمیکردن بعضیشون بچه داشتن،دوست داشتم برم باهاشون بازی کنم اما مادربزرگم اگه میدیدم سروصدامیکرد ونمیزاشت کسی نزدیکم بشه...برادرام هرکدوم درس حساب بلد بودن وخوندن ونوشتن بلد بودن...اما مادربزرگم نمیزاشت برم یادبگیرم ومیگفت به کار دخترنمیاد..اما مادرم دوست داشت که سواد داشته باشم برای همین بدون اینکه مادربزرگم بفهمه بهم یاد میداد ومیزاشت توی اتاقی که خودش بود ومادربزرگم نبود با دخترای کارگرها بازی کنم...
دوستای خوبی هم پیداکردم و تا میدیدن مادربزرگم هست یا داره میاد خودشون دورمیشدن ونمیزاشتن اون بفهمه...
روزهای که با درشکه میرفتیم بیرون کیف میکردم.بیرون از خونه چقدر برام تازه ودیدنی بود.اما اجازه ی بیرون رفتن نداشتم و فقط با مادروپدرم برای مهمونی رفتن یا خرید پارچه فقط بیرون میومدیم وهمونم برام خیلی لذتبخش بود وخیلی روحیه م عوض میشد...
عموهای دیگم توی کارفرش بودن و هرکدوم ی قسمت بازار مغازه داشتن وگارمیکردن جز یکیشون که فرنگ زندگی میکرد که هرچندسال یکبار بهمون سرمیزد.اخرهفته ها نوبت یکی بود که میرفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ی ما.مهمونی هامونم طولانی بودوبعداز صبحانه سوار دوتا درشکه میشدیم وراه میوفتادیم سمت خونه ی عمو.تا میرسیدم نزدیک ظهربود وبساط ناهار اماده بود،تا نزدیکای شامم میموندیم وبعضی وقتام حتی شامم اونجامیخوردیم وبعدمیومدیم خونمون.اگرم اونا میومدن همین طور تا شام میومدن وبعدم میرفتن.
چون بابام برادربزرگتربود
مادربزرگ پیش ما زندگی میکرد وروز خوشیم زمانی بود که برای احوالپرسی از بقیه پسراش میرفت ویکی دو روزی نبود.راحت با دوستام توی حیاط بازی میکردم و کسی هم هی نمیگفت اینکارو نکن اون کارو نکن...
دختر شیطونی نبودا ولی دوست داشتم چیزای جدیدو تجربه کنم...۷ یا ۸ ساله بودم که ی روز که مادربزرگم رفت خونه ی عموم داشتیم توی حیاط بازی میکردیم.ی درخت گردو بزرگ داشتیم که همیشه برادرامموقع بازیشون ازش بالامیرفتن وگردوهارو میکندن واویزون شاخه هاش میشدم.منم آرزوم بود یکبار برم و اینکارو انجام بدم...
با دخترا رفتیم اونجا و گفتم من میرم بالا ...یکیشون گفت گوهرنرو شاید بیوفتی...گفتم نه طوریم نمیشه...
خودمو از شاخه اویزون کردم رفتم بالا.دوباره دستمو گرفتم و از شاخه ی بعدی هم رفتم بالا...سومین شاخه روهم گرفتم وخودمو کشیدم بالا...و به تنه محکم درخت گرفتم وایستادم...
اطرافو نگاه کردم.چقدر بالا رفته بودم...جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم بچه ها ببینید من کجام...
بچه ها گفتم گوهر زود بیاپایین ی وقت میوفتی...اما گوش نکردم که.همون بالا موندم.ی چند دقیقه ی گذشت .چشمم به گردوهای سبز که روی شاخه هاچسبیده بود افتاد ودستمو دراز کردم وچندتا کندم وانداختم زمین...
دخترا تندتند گردوهارو برمیداشتن وشادی میکردن...یکیشون ولی مدام میگفت بیا پایین که خطر داره...
داستان ۱۲ قسمت اول
سال ۱۳۰۶ بدنیا اومدم.پنج تا برادر دارم وخودم ششمین بچه هستم.اسمم گوهر.پدرم ازهمون اول خیلی خاطرمو میخواست ومن سوگلیش بودم توخونه.اینقدر که به من میرسید به برادرام بها نمیداد...
برادرام همشون به فاصله سنی دوسال ازهم بدنیا اومدن.همیشم به من حسودی میکردن چون بابام که از سرکارمیومد منو مینشوند روی پاشو و باهم حرف میزد.بعداز کارشم هرجا میرفت منوباخودش میبرد.بابام تاجر بزرگ فرش بود.فرشهای دستبافت تبریز رو میخرید ومیورد تهران میفروخت.توی بازار به انصاف و درست کاری معروف بود.
همیشه م برام تعریف میکرد که به امید اینکه بچه ی بعدیم دخترباشه بچه دارمیشدیم اما بازم خدا بهمون پسر میداد.تا اینکه بعداز چهارسال خداتوروبه ما داد.
مادرم زن مهربونی بود که زیبا وخوش بر رو بود.عاشق بابام بود وبابام مطیعش بودو بهش خیلی توجه میکرد.مادربزرگم، اختر الملوک کمی تندبود،همیشه میگفت دختر که ریشه نیست.این پسره که ریشه ست .به بابام میگفت دست به سر این پسرات بکش نه این دخترت...
پسر ریشه ست و اسم پدرشو به ارث میبره...خیلی خاطر برادرامو میخواست وبخاطررفتارهای مادربزرگم و بابام بین منو برادرام ی دیوار بزرگ بود که هیچ وقتم کنارنرفت.مادرم اما به همه ی بچه هاش میرسید وهواشونوداشت.بین بچه هاش اصلا فرق نمیزاشت...
کلی خدمه و کارگر داشتیم که برای بابامکارمیکردن.خونمون خیلی بزرگ بود.پراز درخت بود.از حیاط که میومدیم داخل ی در چوبی بزرگ داشت،باز که میشد دو طرف حیاط پربود از درخت و بوته های گل محمدی.مادرم خیلی گل محمدی دوست داشت ودستورداده بود دورتا دور حیاط رو گل بکارن...
حیاطم پربوداز درختهای میوه.به اخرحیاطم که میرسیدی،چندتا اتاق کنار هم بود وی مطبخم زیر زمین بود وبا ی خزینه...ی پنج دری هم وسط چندتا اتاقا داشتیم که پنجره های با شیشه های رنگی رنگی داشت...
همیشه دلم میخواست مثل برادرام برم از درختها اویزون بشم اما مادربزرگم نهیب بهم میزد ومیگفت قباهت داره دختر بره بالای دختر...میخوای برات حرف دربیارن بگیر بشین.بیدفتی وطوریت بشه هیچ مردی دیگه خواستگاریت نمیاد.مادربزرگم خوب بودا اما بعضی وقتا ی مدلی میشد.
همیشم از داستان اشنایی خودش و بابابزرگم میگفت...بابا بزرگمم تاجرفرش بود وتوی یکی از سفرهاش مادربزرگمو میبینه و یک دل نه صد عاشق میشه...اون موقع اوایل تجارت بابا بزرگم بود وبعدم باهم اشنا میشن وازدواج میکنن ومادربزدگم میاد تهران...بخودشم افتخارمیکرد که چهارتا پسر زایده واین پسرها اسم ورسم پدرشون رو به ارث بردن و ریشه خانوادگی رو حفظ کردن.
وقتی میخواستم با برادرام بازی کنم.محلم نمیدادن و حرفم باهام نمیزدن.اگرم مادربزرگم میدیدم دعوام میکرد که دخترمگه با پسرا بازی میکنه...
یادم میاد زیر زمین خونمون ی خزینه داشت...مثل حمام امروزی...هرچندروز یکبار آب رو گرم میکردن ومادرم منو میبرد حمام.بخار میگرفت همه جارو وخوب نمیشد دید ومنم بازیم گل میکرد و با بخار اب بازی میکردم.ی خانومی هم میومد که مادربزرگ و مادرمو کیسه میکشید...ولی مادرم میگفت گوهر پوستش لطیفه ،کیسه رو خودش برام میکشید.از دخترای که توخونمون کارمیکردن ی نفر میومد برامون شربت ابلیموی خنک و خربزه ی خنک قاچ کرده میورد وبعداز ابکشی میخوردیم... ی جوی آبی بودکه از توی حیاط میگذشت،خنک بود.تابستونا خربزه و هندونه میزاشتن توش و قاچ میکردن وبرامون میوردن وعصرای تابستونی میخوردیم.ی وقتای هم کاهو و سکنجبین میوردن و منم عاشق کاهو بود.خالی خالی میخوردم.وای که چقدرترد وتازه بود.
همیشه توی خونمون همه چیز بود وهیچ کم وکسری نبود.هرفصل میوه ی تازه بود وگوشت ومرغم زود به زود میخوردیم.بعضی شبا بابام جیگر میگرفت و یکی از کارگرای مرد برامون کباب میکرد ودورهم مینشستیم ومیخوردیم.
بابامم از همه بیشتر برام کباب میزاشت ومیگفت
بخور عزیزدل بابا...
منم خوشحال که سهمم از بقیه ی برادرام بیشتره...لذیذترین غذای بود که بهم واقعا مزه میداد...
دخترا وزنایی که توی خونه کارمیکردن بعضیشون بچه داشتن،دوست داشتم برم باهاشون بازی کنم اما مادربزرگم اگه میدیدم سروصدامیکرد ونمیزاشت کسی نزدیکم بشه...برادرام هرکدوم درس حساب بلد بودن وخوندن ونوشتن بلد بودن...اما مادربزرگم نمیزاشت برم یادبگیرم ومیگفت به کار دخترنمیاد..اما مادرم دوست داشت که سواد داشته باشم برای همین بدون اینکه مادربزرگم بفهمه بهم یاد میداد ومیزاشت توی اتاقی که خودش بود ومادربزرگم نبود با دخترای کارگرها بازی کنم...
دوستای خوبی هم پیداکردم و تا میدیدن مادربزرگم هست یا داره میاد خودشون دورمیشدن ونمیزاشتن اون بفهمه...
روزهای که با درشکه میرفتیم بیرون کیف میکردم.بیرون از خونه چقدر برام تازه ودیدنی بود.اما اجازه ی بیرون رفتن نداشتم و فقط با مادروپدرم برای مهمونی رفتن یا خرید پارچه فقط بیرون میومدیم وهمونم برام خیلی لذتبخش بود وخیلی روحیه م عوض میشد...
عموهای دیگم توی کارفرش بودن و هرکدوم ی قسمت بازار مغازه داشتن وگارمیکردن جز یکیشون که فرنگ زندگی میکرد که هرچندسال یکبار بهمون سرمیزد.اخرهفته ها نوبت یکی بود که میرفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ی ما.مهمونی هامونم طولانی بودوبعداز صبحانه سوار دوتا درشکه میشدیم وراه میوفتادیم سمت خونه ی عمو.تا میرسیدم نزدیک ظهربود وبساط ناهار اماده بود،تا نزدیکای شامم میموندیم وبعضی وقتام حتی شامم اونجامیخوردیم وبعدمیومدیم خونمون.اگرم اونا میومدن همین طور تا شام میومدن وبعدم میرفتن.
چون بابام برادربزرگتربود
مادربزرگ پیش ما زندگی میکرد وروز خوشیم زمانی بود که برای احوالپرسی از بقیه پسراش میرفت ویکی دو روزی نبود.راحت با دوستام توی حیاط بازی میکردم و کسی هم هی نمیگفت اینکارو نکن اون کارو نکن...
دختر شیطونی نبودا ولی دوست داشتم چیزای جدیدو تجربه کنم...۷ یا ۸ ساله بودم که ی روز که مادربزرگم رفت خونه ی عموم داشتیم توی حیاط بازی میکردیم.ی درخت گردو بزرگ داشتیم که همیشه برادرامموقع بازیشون ازش بالامیرفتن وگردوهارو میکندن واویزون شاخه هاش میشدم.منم آرزوم بود یکبار برم و اینکارو انجام بدم...
با دخترا رفتیم اونجا و گفتم من میرم بالا ...یکیشون گفت گوهرنرو شاید بیوفتی...گفتم نه طوریم نمیشه...
خودمو از شاخه اویزون کردم رفتم بالا.دوباره دستمو گرفتم و از شاخه ی بعدی هم رفتم بالا...سومین شاخه روهم گرفتم وخودمو کشیدم بالا...و به تنه محکم درخت گرفتم وایستادم...
اطرافو نگاه کردم.چقدر بالا رفته بودم...جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم بچه ها ببینید من کجام...
بچه ها گفتم گوهر زود بیاپایین ی وقت میوفتی...اما گوش نکردم که.همون بالا موندم.ی چند دقیقه ی گذشت .چشمم به گردوهای سبز که روی شاخه هاچسبیده بود افتاد ودستمو دراز کردم وچندتا کندم وانداختم زمین...
دخترا تندتند گردوهارو برمیداشتن وشادی میکردن...یکیشون ولی مدام میگفت بیا پایین که خطر داره...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

جوجه کباب فوری

جوجه کباب عسلی

جوجه کباب تابستانی

سالاد کلم سفید و هویج رستورانی

کیک پای مکرون(نارگیلی)
