عکس فلافل
مامان ارسلان
۱۱
۳۴۸

فلافل

۴ روز پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت سوم
ماهای اخربارداری اسیه اسماهم باردارشد.تا اینکه هفته های اخر اسیه اومد خونمون موند تا همینجا زایمان کنه.مادرمم تمام وسایل روبرای زایمان اسیه اماده کرد.اسیه عادت داشت بره توی حیاط بشینه وهمونجا پاشو دراز میکرد ومینشست.ماهم کنارش مینشستیم وحرف میزدیم وهرکدوم مشغول ی کاری میشدیم.نزدیک  غروب شوهر اسیه وبابام هم اومدن ازسرکار وکنارما نشستن که درد اسیه شروع شد.مادرم وگادربزرگم زیربغل اسیه رو گرفتن وب دن داخل اتاق.مادرم فوری بابامو شوهر اسیه روفرستاد پی دایه...دایه خیلی زود اومد.منم هی اب داغ رو میوردم ومیبردم.اون یکی خواهرم هم کمکم میداد وتندتند پارچه ها تمیز رو میورد ومیداد دست دایه.اسیه زایمان سختی داشت.دایبه میگفت بندناف دور گردنشه تا باز نشه بچه بدنیانمیاد واگه بازنشه بچه میمیره.از دم غروب دردکشید تا نزدیکای نیمه شب زایمان کرد.دایه بچه رو بغل کرد وچندتا ضربه به پشت بچه زد اما بچه گریه نکرد.دوباره تکونش داد.اما تکون نخورد.بچه ی اسیه مرده بدنیا اومد.ی پسر مو مشکی که عمرش اصلا به این دنیا نبود.اسیه ازبس خونریزی ودرد داشت هی بی هوش میشد وبه هوش میومد.مادرم بازوشو گرفت و گفت
دخترم...بچه عمرش بدنیانبود...
گریه کرد.اسیه اما باورنمیکرد واز دایه خواست بچه روبهش بده.اسیه بچه روبغل کرد وبا گریه دادمیزد ومیگفت
پسرقشنگم چشماتو بازکن...تکونش داد و بوسیدش اما بچه مرده بود.اسیه شیون میکرد وطاقت گریه هاشو نداشتم از اتاق اومدم بیرون.شوهر اسیه به دیوارتکیه داده بود وگریه میکرد.
بچه روبه زور از بغل اسیه گرفتن وبردن دفنش کردن.چندروزی اسیه همش گریه وزاری میکرد.ولی بعدش کم کم بهترشد.فقط کم حرفترشده بود.بعدازمدتی هم رفت خونه ی خودشون.که بچه ی اسما بدنیااومد.
ی پسر تپل ومپل وسرخ وسفید.مادرم هی براش اسفنددود میکرد وهمه مراقب اسما وپسرشون بودن.چندروزی موند وبعدم رفت خونه ی خودشون.اما زودزود بهمون سرمیزد.چندماهی گذشت.
اسیه دوباره باردارشد اما همش استراحت میکرد وشهروخونه ی مانمیومد...تا اینکه یکروز یکی ازبستگانمون از روستا اومد دیدنمون وبرامون روغن محلی اورده بود.تحویل داد ومادرم براش ی چای ریخت و اونم نشست.
حرف زدن وتعریف کردن از روستا وایناشروع شد.تا اینکه مهمونمون گفت
خانواده ی شوهراسیه گفتن که مرگ نوه شون تقصیر خانواده ی زن اسیه ست ومقصر اوناهستن.نزاشتن پسرما پدربشه واین حرفا...
مادرم خیلی ناراحت شد ومهمونمون هم رفت.بابام اومدازسرکار.مادربزرگم موضوع روبهشون گفت وتعریف کرد.بابام ناراحت شد وروز بعد صبح زود راهی روستاشدن.مادربزرگ وپدربزرگمم رفتن.کارهای خونه هم به عهده ی منو خدیجه افتاد.کارهاروکردیم وناهاری هم پختیم وبا بچه ها خوردیم.
برادرام بعداز اینکه افتادن توی حوض واون اتفاقا ،دیگه شیطنت نمیکردن و ارومترشده بودن.نزدیکای غروب برگشتن.خدیجه پرسید رفتین چی شد واسیه چطوربود...
مادرم با بغض گفت حیف دخترم که توی اون خانواده افتاده...

بعدها فهمیدم مادرشوهر وخواهرشوهرای اسیه ازار واذیتش میکنن وبهش توهین میکنن.حتی میزننش.فقط شوهرش خوب بود باهاش وهمینم قوت قلبی بود براش وتحمل میکرد.شوهرشم توان مالیش خوب نبود ونمیتونست بیادشهر وی خونه بگیره ومستقل زندگی کنن.این سختی هارو تحمل میکرد ودم نمیزد.تا اینکه بچه ی دوم اسیه هم مرده بدنیا اومد.موقع زایمانش.همون روستا بود وخونمون نیومد.تا خبردادن که اسیه زایمان کرده راهی روستا شدیم.اما وقتی رسیدیم دیدم ای دل غافل بچه ی دومی هم مرده بدنیا اومده.همون چندساعتی که اونجا موندیم کلی از مادرشوهر وخواهرشوهرای اسیه حرف شنیدیم.اخرشم مادرم به شوهراسیه گفت که ما اسیه رومیبریم...اگه اسیه رومیخوای بیا بندر...اگه نه تو به خیر مابه سلامت...
شوهراسیه همون موقع گفت طاقت دوری اسیه روندارم و الان خودمم میام....نمیخوام از اسیه جدابشم...
شوهرش خیلی مردخوبی بود.ی گاری گرفتیم وهرچی داشتن ونداشتن روبرداشتیم واوردیم...مادربزرگم هی دور اسیه پتومیپیچید تا سردش نشه.تا رسیدیم خونه.بابام یکی از اتاقهاروبهشون داد.
گفت از امروز پیش خودمون بمونید
شوهراسیه گفت نه میگردم ی خونه پیدامیکنم
بابام گفت نمیخواد...پیش خودمون بمونید..
اسیه اینا ازاون به بعد باما زندگی کردن.مادرم بیشترهواسش بهشون بود وطولی نکشید که شوهراسیه هم توی بازار کار پیداکرد ومشغول به کارشد...
کم کم روحیه هردوشون بهترشد وسرپاشدن.برای زندگیشون تلاش میکردن وپول پس انداز میکردن که ی خونه بگیرن ومستقل بشن...اسما پسرش بزرگترشده بود وکم کم چهاردست پا میرفت.کلی هم شیرین شده بود وهی من بغلش میکردم و ماچش میکردم وفشارش میدادم....عاشق بچه های تپل بودم...

روزها گذشت گذشت نزدیک چهارده یاپانزده سالم بود که برای خدیجه که یک سال ونیمی ازم بزرگتربود خواستگاراومد.اما چون خانوادش خوب نبودن بابام قبول نکرد.همون اول گفت نه...
اسیه تو اون مدت حال جسمی وروحیش بهترشده بود و مادرم همش براش دعا میکرد اگه قراره بارداربشه ی بچه ی سالم و سلامت بهش بده.برادرام بزرگترشده بودن وهرکدوم میرفتن جای تا کاریادبگیرن.ی مدت میرفتن دنبال بابام ماهی فروشی.کم کم که یادگرفتن صبح دنبال بابام میرفتن ماهی میگرفتن و میبردن بازار روز وماهی فروشا میفروختن.هم سرگرم بودن هم ی درامدی داشتن.منم با خدیجه شلوار گلابتونی و زری بافی واسنا انجام میدادیم وی پولی کمی دستمون میومد.پسراسما بزرگترشده بود وشیرین زبونی میکرد برای همه.ی روز تابستونی مادرم قلیه درست کرده بود.ناهار رو کشیدیم که بخوریم که حال اسیه سرسفره بدشد...به حیاط نرسیده از حال رفت.
اسیه بدن ضعیف ونحیفی داشت ولاغربود.تا حالش بدمیشد از حال میرفت.بابام وشوهرش ترسیدن اخه هرکاری کردن اسیه به هوش نیومد.مادرم اب یخ ریخت روی صورتش که به هوش اومد.مادربزرگم بغلش کرد وبوسیدش وگفت
اسیه مادرمبارکه...حتما حامله ی درسته
اسیه سرخ وسفید شد ...
مادرم گفت پس مبارکه خوش قدم باشه براتون.

...