پیرمردی باهمسرش درفقرزیادی زندگی می کردند.
هنگام خواب،همسرپیرمرداز او خواست تاشانه برای اوبخرد تاموهایش را سرو سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن آمیر به همسرش کرد وگفت:که نمی توانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده ودر توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
پیرمرد فردای آنروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت وساعت خود را فروخت وشانه برای همسرش خرید.
وقتی بازگشت شانه دردست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است وبندساعت نوبرای اوگرفته است.
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشک هایشان برای این نیست که کارشان به هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام به دنبال خوشنودی دیگری بودند.
عشق ومحبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد...
...