Haghighat
Haghighat

دستور پختی یافت نشد

سلام دوستان
Haghighat
۳

سلام دوستان

۸ دی ۰۰
#آرشیوی
کیک تولد ساده همسرم🙈
...
کیک پیانو ترکیه
Haghighat
۶
#آرشیوی
Haghighat
۰

#آرشیوی

۲۱ فروردین ۰۰

🌺 🌺 🌺 🌺 🌺
#بیت المال

بهش گفتم:

«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»

گفت:

«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛

همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.

یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛

برداشتمشان تا چیزهایی مه می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:

«ننویسی ها!»

جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:

«مگه چی شده؟!»

گفت:

«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»

گفتم:

«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»

گفت:

«نه!!.»
خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری؛(فرمانده لشکر 31 عاشورا)!

🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹
...
#شیرینی چنگالی
داخل تابه رژیمی پختم
Haghighat
۰
لینک دستور
https://sarashpazpapion.com/recipe/d38d375d5c491887c296ec08b2dfffba
خیلی خوش بافت و خوشمزه

#شهید عبدالحسین برونسی
بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد.

یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءالله خوب می شه.»

در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.

زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.
🌺شادی روح شهدا صلوات🌺

...
#شیرینی نخود چی
Haghighat
۰

#شیرینی نخود چی

۲۱ فروردین ۰۰


#شهید عباس بابایی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد


🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺

...
دلمه سبزیجات
Haghighat
۰

دلمه سبزیجات

۱۶ بهمن ۹۹
🍆🌶️من داخل آبش یه مقدار آبغوره هم اضافه کردم به نظرم خیلی خوش طعم میشه😋
...
کیک تولد
Haghighat
۹

کیک تولد

۱۰ بهمن ۹۹
#کیک اسفنجی قنادی
...