یه شبایی تو زندگی هست که
وقتی دفتر خاطرات زندگی تو ورق میزنی
به چیزایی میرسی که نمیدونی
تقدیرت بوده یا تقصیرت ...
به آدمایی میرسی که نمیدونی درن یا هم درد...
به لحظه هایی میرسی که هضمش واسه دل کوچیکت سخته وبه دردایی میرسی که برای سن و سالت بزرگه...
به ارزو هایی که توهم شد ...
رویایی کهگذشت ...
به چیزایی که حقت بود اما شد توقع ...
وزخم هایی که بانمک روزگار آغشته شد ...
و احساسی که دیگران اشتباه مینامند ...
ودست اخر دنیایی که بهت پشت کرده ...
و بازهم انتهای دفتر خودت میمانی ...
وزخم هایی که روزگار پشت هم میزند ...
و سکوت هم دوای دردش نیست ...
کاش دنیا مهربان تر بودی ...😔
...