49نمیتونستم به کریم خرده بگیرم به هرحال همون کارایی که برا مهشید کرد برا ماهرخم کرد ولی ماهرخ یکدفعه عاشق شد،از نظر ودید شرقی وسنتی من بازم جای شکرش باقیه ازدواج کردن وخونه زندگی تشکیل دادن،شوهرش احمد هم پسر خوبی بود مهربان بود وخانوادشم خوب بودن،مادرش بعد زایمان ماهرخ یه چیزی تو مایه های کاچی براش درست کرد ولی پراز انواع ادویه ها حالا اسمش یادم نیست انگار کل ادویه های عطاری توش جمع شده بود،به هر روی مهربان بودن ومن از این حس حالشان راضی،اونجا تا یک هفته هر روز یه خانمی از طرف بیمارستان میومدبرای چک آپ مادر ویه فرمی هم پر میکرد ومیرفت،با خودم گفتم چقدر رسیدگی میکنن ولی مهشید گفت مامان ماهرخ نشانه هایی از افسردگی زایمان داره وتحت نظره،منم تو دانشگاه درموردش خونده بودم توجهمو بهش بیشتر کردم،یکماهی موندم وبعدم به شوهرش سپردمش واومدم.تا پامو گذاشتم تو هواپیما مگه اشکم بند میومد کل راهو اشک ریختم.بیشتر دلم برا اون دوتا نوه کوچولوم تنگ میشد چطور این دوتا تو دلم جاباز کرده بودن.رسیدم وباز زندگی روزمره،با حاجی یه سفر تمتع رفتم که خیلی عالی بود،حاجی خیلی اهل دل وسفر بود بگو بخند وشاد واجتماعی.فامیلم که بزرگ بود ومدام رفت وآمد.دیگه خیالمم از طرف بچه هام راحت بود.ماهرخ زندگیشو داشت وبچه هاشو،مهشیدم که درس وکار پاره وقت.مادرشوهرم مونسم بود وکلی باهم حرف میزدیم دنیا دیده بود،ولی وسواس بد جوری اذیتش میکرد مدام درحال وضو گرفتن وحمام رفتنهای چند ساعته بود کسی اجازه نداشت دست به دستگیره دراتاقش بزنه چه برسه وارد بشه تو آشپزخانه هم میامد یا توهال یه روزنامه زیرش میزاشت،مدامم میگفت روم سیاه ماهرو خانم ولی روزا حتما غسل کنیدا،به دخترام مدام توصیه میکرد ودخترا کلافه میشدن ازش.هستی وهانیه زیاد اهل درس نبودن ودلشون میخواست ازدواج کنن،دوتا از پسرا فامیل میخواستنشون واینام خوب بلد بودن چطور دور وبر مادر پسرا بگردنو چادر براشون بیارن وچادرشونو تا کنن وخوش خدمتی کنن،به فاصله چند ماه هم ازدواج کردنو رفتن ودیگه خونه واقعا خالی شد،هر چند مدام میومدن وسر میزدن ولی به هر حال دیگه مثل قبل نبود.روزام عادی میگذشت ومنم کاملا راضی بودم یه روز مهشید زنگ زد وگفت مامان خودتو برسون حال ماهرخ خوب نیست وای انگار آب یخ ریختن سرم گفتم چی شده گفت از وقتی مادرشوهرش اینا رفتن یه شهر دیگه وشوهرشم کارشو از دست داده ماهرخ افسردگیش عود کرده،از بیمارستان اومدن برا رسیدگی به حال ماهرخ دیدن وضع زندگیش خیلی بهم ریخته،بازرس اومده خونه رو نا امن وجای نامناسب برا بچه ها اعلام کرده وممکنه بچه هارو دولت بگیره ازشون
بگیره...
وای چقدر ناراحت شدم سریع به شوهرم خبر دادم وکارمو کمتر از سه روز ردیف کردمو رفتم،رسیدم دیدم وای مگه من چند وقت پیش اینجا بودم دوسال نشده آخه،چرا خونه اینطوری شده همه جا کثیف راه میرفتی زیر پات خرده ریز میچسبید و کف پام سیاه میشد،رو زمین پراز آشغال ،توالت عین توالت بین راهیا پر از دستمال وبوی تعفن،اشپزخونه بدتر قیامت بود از ظرفای تلنبارشده که معلوم نبودکدوم تمیزه کدوم کثیف یه سوسکای سیاه وگرد وقلمبه ریزیم همه جا وول میخوردن، ماهرخم یه تی شرت گشاد تنش موهای ژولیده رو کاناپه نشسته بود سیگارپشت سیگار میکشید،الهی بگردم اون دوتا نوه گلم دوتا فندوق رو گذاشته بودن رویه صندلی جلو کامپیوتر سرشون گرم بشه،مهشید گفت طفلیا از صبح تا شب همینجاجاشونه،یه حیاط خلوت کوچیک پشت آشپزخونه داشتن پر بود از اشغال وجعبه های پیتزا وغذای اماده وکیسه های پر پوشک،اتاق خواباشون که بالا بود که دیگه غلغله بود از لباس کثیف وتمیز بوی عرق ونا ،وای خدا اینجا چرا اینطوری شده ،خونم به جوش اومد رفتم پایین گفتم دارین چه غلطی میکنین چرا اینجا اینطوریه،نکنه مواد میکشین اینطور لخت وبیحالین به خداوندی خدا اگر بفهمم غیر افسردگی پای مواد درمیانه خودم بچه هارو میبرم ،ماهرخ گفت نه به خدا مواد کجا بود پولمون کجا بودبرا مواد الان چندین ماهه احمد بی کاره با کمک خرج دولت روزگارمونو میگذرونیم،گفتم خوب بره یه کار جدید گفت چند جا رفته مدام با بقیه درگیر میشه اخراجش میکنن.نشستم کلی با ماهرخ حرف زدم بهش روحیه دادم ،قربون صدقش رفتم،گرفتمش بغل کلی گریه کرد ارومتر شد،به احمدم گفتم دنیا به آخر نرسیده یه کار دیگه شروع کن و....مهشیدم براش ترجمه میکرد،دلم به حالشون سوخت یهویی خودشونو جلو مشکلات باخته بودن،گفتم حالا چند روز وقت داریم گفتن فقط سه روز دوهفته بود مانتونستیم کاری کنیم مهشید گفت به مامان بگیم بیاد کمک اون قویه ومحکم،خوشحال شدم با اینکه بچه هام بزرگ بودن ولی هنوزمنو تکیه گاه میدیدن،بلند شدم گفتم کمک کنید ماهرخ که اصلا درتوانش نبود فقط گریه میکرد،به مهشید گفتم بچه ها وماهرخو بردار ببر خونت یا پارکی جایی تا ببینم چه خاکی به سرم کنم از هرجا شروع میکردم تموم نمیشد دیدم کارمن نیست به احمد گفتم کارگر بگیر حرفامو نمیفهمید به مهشیدزنگ زدم گفتم کارگر بگیر گفت مامان اینجا مثل ایران نیست بری سرچهار راه یا فلکه کلی کارگر باشه دوتا بیاری اینجا شرکتیه وهزینشم بالاست،گفتم چقدر مبلغی که گفت خیلی بالا بود بیشتر ازنصف پولم،گفتم به بابات زنگ بزن بگو کمک کنه،کریم یه شهر دیگه بود ...50
...