عکس آش شله قلمکار
رامتین
۴۶
۲.۳k

آش شله قلمکار

۲۶ اردیبهشت ۹۸
البته ماهم مثل اغلب مردم حاشیه کویر صبور وسخت کوش وکم توقع بودیم.کم کم سروکله خواستگارا پیدا شد،من بافنده خوبی بودم وخواستگارام اینو میدونستن،ولی دلم نمیخواست برم چون اگر میرفتم پدربزرگ ومادر بزرگم بی خرجی میموندن یا مجبور بودن برگردن ده،عموم وخواهرامم اینو میدونستن وخیلی بهم اصرار نمیکردن،منم هی طفره میرفتم ودرسو بهانه میکردم همه میگفتن بسه دیگه چقدر میخونی تازه زیادم خوندی،به هر سختی بود تا دیپلم خودمو کشوندم،دیگه پیر دخترمحسوب میشدم،ولی نسبتا وضع مالیم خوب بود برا خودم گوشواره والنگو طلا میخریدم وقتی گره مینداختم رو تارا قالی جرینگ جیرینگ النگوام حس خوبی بهم میداد.بنده خدا مادرم چهارتا النگو نازک داشت من عاشق برق وصداش بودم وقتی تند تند میبافت همیشه باخودم تصور میکردم منم به سرعت مادرم میبافم درحالیکه النگوام صدا میده،یکی از آرزوهای بچگیم داشتن گوشواره بود.مادر بزرگم با نخ سفید وسوزن گوش منو خواهرامو سوراخ کرد،برا اونا به ترتیب از بزرگ تا کوچیک هر وقت پول دستشون اومد یه گوشواره به نازکی پوست پیاز خریدن ولی چون من از همه کوچیکتر بودم گفتن بزار دم شوهر کردنت،نخ اولی پوسید ،دومی وسومی و...ولی خبری از گوشواره نشد تا بالاخره خودم با دستمزدم خریدم،خیلی خوبه آدم بعد سالها به آرزوش برسه.بعد از دیپلمم مادر بزرگم که خیلی ناتوان شده بود فوت شد،من موندم وپدر بزرگ قامت خمیده ام.پدر بزرگم میگفت بابا ترنج من نگرانتم سرمو بزارم زمین تو در بدر میشی،شوهر کن وسر وسامون بگیر ولی من دلم نمیومد تنهاش بزارم.یه روز که رفته بودم بازار پشم بخرم وقتی اومدم دیدم پدر بزرگم خوشحاله وچشماش برق میزنه،گفت ملک خانم قراره برا پسرش عصر بیان خواستگاری،وقتی گفت باورم نشد،ملک خانم یه نسبت دوری با ما داشت،پسرش کوچیک بود که شوهرش فوت شد بعد با یه مردی که دوتا دختر داشت ازدواج کرد مرده وضعش خوب بود.سالی یکبار همو میدیدیم،عطا پسرملک خانم وقتی پنج ساله بود ترقه گرفته بود دستش ولی دیر پرتش کرده وتو دستش ترکیده بود وبه صورتشم آسیب زده بود. دست چپش رو از مچ قطع کرده بودن وچشم چپشم تخلیه کرده بودن،بچه که بود همیشه عینک با شیشه دودی میزد،بزرگتر که شد پروتز براش گذاشتن،یک طرف صورتش بد سوخته بود.دو سالی از من بزرگتر بود،دانشجو مهندسی عمران بود من ارزوم بود خانم مهندس بشم هر چند ظاهر عطا زیاد جالب نبود ولی اخلاقش خیلی خوب بود...5
بابا بزرگم گفت یکم سر ووضعتو مرتب کن میوه وچای اماده کن،بعد با حالت ملتمسانه گفت دیگه نه نیار،بزار خیال منم راحت بشه، همه از اخلاق عطا تعریف میکردن هرچند کمی گوشه گیر وخجالتی بود ولی بجز مشکل ظاهریش مورد دیگه ای نداشت.یکم خونه رو مرتب کردم وآبی به سر وروم زدم یه بلوز دامن خوشگل کردم تنم،سالها بود که دامن چیندار میپوشیدم،مثل بچگیام کیسه تنم نمیکردم.ملک خانم وپسرش اومدن،تعارفات معمول وپذیرایی،بعدم ملک خانم رو کرد به پدر بزرگم گفت هم ما هم شماخوب همو میشناسیم،عطا الان دانشجوه، کاریم نداره،ناپدریش ازش خواسته بره پیشش گاهی کمکش کنه آخه خودش طلا فروشی داره،وبه یکی احتیاج داره طلا ببره وبیاره از این شهر به اون شهر ولی عطا قد بازی درمیاره میگه میخوام رو پا خودم وایسم،ناپدریش حتی گفت اگر وردستش کار کنه میزاره با زنش طبقه بالا خونه زندگی کنن ولی امان از کله باد دار جوونا،حالا با این وضع اگر دختر به ما میدین که مبارکه،مادرش یه مدلی حرف میزد که انگار عطا رو اورده ما نصیحتش کنیم یا شرط وشروط براش بزاریم تا سرعقل بیاد.پدر بزرگم مردد شده بود،عطا گفت با اجازتون منم دوکلمه با ترنج حرف بزنم ،رفتیم تو اتاق بغلی که دارقالی داشتیم.تا نشستیم کلی از هنرم تعریف کرد،بعدم گفت شرایط منو که دیدی ومیدونی ،پولیم ندارم نمیخوامم زیر بار قرض ناپدریم بمونم،میخوام رو پام وایسم خودم خرجمو دربیارم،اگر با من ازدواج کنی وپشت به پشت هم باشیم وهمو حمایت کنیم نیاز به کمک کسی نداریم،اگر با من باشی کوه رو جابجا میکنم یه زندگی برات میسازم که همه متحیر بمونن.از حرفاش خوشم اومد به نظرم مرد قویی اومد یه تکیه گاه میشد برام،یه دوست،خیلی قشنگ حرف میزد واینده درخشانی برام توصیف میکرد،بعدم گفت فقط یه قولی بهم بده تا آخرش همه جوره کنارم باشی،حالا تو خودت نظر یا خواسته ای نداری،منم گفتم نه فقط به حرفای امروزت عمل کنی برام کافیه،میدونی که منم مثل تو دستم خالیه،گفت مهم نیست دوتاییمون مثل همیم ،با هم زندگیمونو میسازیم.برگشتیم پیش پدربزرگمو ملک خانم گفتیم ما تصمیممونو گرفتیم باهم ازدواج میکنیم ملک خانم باورش نمیشد،شایدم دلش نمیخواست به توافق برسیم،بابا بزرگمم انگار دلش نمیخواست اینو بشنوه،گفت حالا ترنج یه دو روزی فکر کنیم با عموتم مشورت کنیم بعد جواب بدیم.اونروز رفتن پدر بزرگم گفت عطا کار درستی نمیکنه ناپدریش عمری خرجشو داده وحمایتش کرده الانم بی راه نمیگه میگه بیا کمکم تازه خونه هم بهت میدم،خونه عطا اینا رو دوباری دیده بودم بزرگ وعالی بود بدم نمیومد تو اون خونه زندگی کنم،مردد شده بودم....
...