عکس عصرانه
رامتین
۱۰۷
۳k

عصرانه

۲۱ آذر ۹۸
💙ممنونم عزیزان همراه بخاطر کامنتاتون تو پست قبل،امار دستم اومد ،حالا میدونم اینجام طرفدار داره، فکر میکردم دیگه همه میرن اینستا میخونن ولزومی نداره اینجام بزارم،البته هنوزم عده ای از دوستان هستن که میخونن ولی انگشت مبارکشونو به سمت لایک نمیبرن که اونام موفق باشن .پست آخر درمورد نحوه آشناییم با سرگذشت هومان میگم دوستتون دارم خیلی زیاد ،صفای بودن با بچه های پاپیون رو هیچ فضای مجازی دیگه نداره💙
عمم زایمان کرد ویه پسر کوچولوی تپل مپل به جمعمون اضافه شد،کلا حال وهوا وروحیمون عوض شد.منم با جدیت درسامو میخوندم،بعد از لیسانس بلافاصله فوق لیسانس قبول شدم،وهمزمان کار میکردم هم در بیمارستان وهم بصورت خصوصی.کار خصوصیم رو با کمک یک فیزیوتراپی که بیمارهای سالمندوثروتمندش رو درخونه ورزش میداد پیدا کردم،ایشون منو بهشون معرفی میکرد برای تزریقاتشون یا پانسمان زخم وپرستاریهای بعد از اعمال جراحی و...وبه جرات میتونم بگم درآمد بخش خصوصیم با زحمتی بسیار کمتر دوبرابر کار طاقت فرسای بیمارستانم بود،البته منم برا کارم وکمک به دیگران از هیچ تلاشی کم نمیزاشتم،حسن اقا همیشه میگفت تو هر کاری باید بهترین باشی ،فقط رفع تکلیف کار نکنی.بعد از چند سال که فوقم رو گرفتم وکار کردم دکترا هم قبول شدم .دیگه عمم اینا تصمیم گرفتن برن خونه خودشون تا منم کم کم مستقل بشم،وتوصیه میکردن که قبل از رفتنشون ازدواج کنم که تنها نباشم.دکترامو گرفتم ودر یه دانشگاه آزاد تدریس هم شروع کردم،اوضاع مالیم خوب بود دوتا آپارتمان داشتم وماشین وشغل بیمارستان واستادی پاره وقت.تعریف از خودم نباشه چون از لحاظ نعمت زیبایی وجذابیت صورت بی بهره نبودم و هر وقت فرصتی دست میداد کوهنوردی وکمی بدنسازی هم انجام میدادم از لحاظ ظاهر رو فرم بودم والبته از صحبتهای گوشه و کنار وطرز نگاههای همکارام مشخص بود که جذابم.ولی همچنان یه درد وترس عمیق در پس ذهنم داشتم .اینکه نتونم رابطه ی زناشویی مطلوب داشته باشم یا عدم باروری که دکترم بعد از اعمال جراحی بهش اشاره کرده بود.واین حس باعث میشد که کمتر در بحثهای همکاران مرد درمورد ازدواج و...شرکت کنم یا خیلی به جنس مخالف رو خوش نشون ندم واینکارا باعث شده بود که درمحل کارم به مغرور وخودخواه بودن معروف بشم البته بیشتر این غرور رو بعنوان جنبه مثبت بهم گوشزد میکردن،یا وقتی از کنار همکارام رد میشدم صداشونو میشنیدم که میگفتن مغرور جذاب اومد،واین به ظاهر تعریف نه تنها موجب شادیم نمیشد بلکه هر بار با خودم میگفتم شما چی از دل من میدونین .بالاخره دلمو به دریا زدم ویه ازمایش برای اینکه بدونم مشکلم درچه حدیه دادم که متاسفانه مشکلم جدی بود وقدرت باروریم درحد صفر.حقیقتش تمام این سالها فکر میکردم درصدی امید داشته باشم که اونم به یاس تبدیل شد.بی تعارف دوباره یکم روحیمو باختم ومجبور شدم از مشاورم کمک بگیرم تا کم کم اوضاعم رو به راه بشه.هر چی عمم اینا بهم اصرار میکردن که برو خواستگاری و...11
من قبول نمیکردم والکی میگفتم من با کارم ازدواج کردم ،کی میتونه منو تحمل کنه از صبح ساعت هشت تاساعت یازده شب سر کارم (البته بهشون نتیجه ازمایشو نگفتم چون اونا فکر میکردن درصدی امید هست ونمیخواستم دیگه فکرشون مشغول بشه). هر چند که بدم هم نمیومد ازدواج کنم چون حس میکردم تا وقتی مجردم همچنان دست وپای عمم اینا رو بستم چراکه اونا همیشه نگران تنهایی من بودن وانگار زنجیر شدم به پاشون.تا اینکه یه روزیکی از همکارام که مرد مسنی بود ونزدیک به بازنشستگی شروع کرد بامن حرف زدن وسر صحبت رو باز کرد ونمیدونم چرا منم درد ودل کردم وهمه چیو گفتم وجالب بود که گفت من حس میکردم یه همچین مشکلی داشته باشی،آخه دلیلی نداره مردی با همچین امکانات مالی وشغلی وبرازندگی ظاهری انقدر در برابر خانمها مقاومت کنه.وبهم پیشنهاد داد با خانمی ازدواج کنم که خودش بچه داشته باشه ودیگه دلش نخواد از منم بچه دار بشه،پیشنهادش معقول بود.مدتی گذشت وهمون همکارم پیشنهاد داد که برم با یکی از اقوامشون یه به تازگی از شوهرش جدا شده ودوتا بچه قد ونیم قد داره صحبت کنم وهمو بیشتر بشناسیم وگفت به نظرم مورد مناسبیه وقرارشد یه روز بریم یه تریا وباهم چایی بخوریم وصحبت کنیم.اگر شرایطمون جور بود بعد به خانواده هامون بگیم وادامه کارها با اطلاع وحضور خانواده ها باشه.منم به نظرم پیشنهادش کاملا معقول اومدروز مقرر رفتم ورکسانا هم اومد خانمی بود بیست وپنج ساله ولی از لحاظ ظاهر خیلی بیشتر بهش میخورد،با ظاهرولباسهایی کاملا ساده .بعد از سلام وعلیک شروع کردم از حال حاضر خودم گفتن،اونم از حال خودش گفت.که دوتا بچه داره یکی شش ماهه ویکی چهار ساله ودیپلم نداره وزود عاشق پسر همسایه شده وازدواج کرده،وچه مصیبتهایی کشیده با شوهری رفیق باز و دهن بین ودست بزن دار،تا حدی که روزگارش سیاه میشه وبا سختی جدا میشه.البته موقع ازدواجش پدر ومادرش درقید حیات بودن ولی بعدش فوت میشن.والان برادراش در دوطبقه منزلشون ساکن هستن،ومجبوره که پیش برادراش زندگی کنه وخیلی زن برادراش بهش غر میزنن وروزگارش الانم سیاهه.در به در دنبال کار میگرده ولی کسی نیست بچه هاشو نگه داره.پولی هم بابت مهدکودک نداره.دختر بزرگش مدام درحال گریه کردنه چون خیلی چیزایی که بچه های برادرش دارن از لباس واسباب بازی وخوراکی این نداره وبهشم نمیدن وخلاصه الانم به شدت تحت ظلم وفشاره ودلش میخواد یه ازدواج خوب داشته باشه ویه زندگی عادی وارامو تجربه کنه.منم که اینا رو شنیدم خیلی براش ناراحت شدم وپرسیدم الان بچه هات کجان گفت گذاشتمشون پیش خالم که میشه خانم همکار شما12
...
نظرات