عکس سالاد
رامتین
۶۴
۲.۵k

سالاد

۲۲ آذر ۹۸
قرار شد که چند روز بعدبازم همو ببینیم وبازم حرف بزنیم ،خیلی فکرم مشغول شده بود،از خیلی لحاظا ما هم سطح نبودیم،درضمن حتی در صحبت کردنش عصبی بودنش کاملا مشخص بود،ولی از طرفی هم دلم براش می سوخت خیلی درسختی بود،نه کاری نه پناه درست وحسابی با دوتا بچه،با خودم گفتم شاید اگر شرایطش بهتر بشه وامنیت پیدا کنه از این حالت عصبی بودنشم کم بشه،دلم برای دوتا بچشم می سوخت که میگفت هر چی خونه داییاش میبینه میخواد ولی بهشون نمیدن،یااینکه میبینه پدری به بچش محبت میکنه دخترش حسرت میخوره،یاد بچگی خودم وحسرتام افتادم،با خودم میگفتم که براش پدری میکنم ونمیزارم حسرت بخوره.خلاصه باخودم شرایطو سنگین سبک میکردم،با وجود خیلی نکات منفی که درش دیده بودم یه حس ترحمی هم بهش داشتم.بعد از چند روز دوباره همونجای قبلی، همدیگه رو دیدیم وحرف زدیم از همه چیز گفتیم تو حرفاش حس میکردم با تمام اذیتایی که از شوهرش دیده ولی بازم دلش پیششه.اونروز گفت من به شوهر خالمم که شما رو معرفی کرده گفتم که شما شرایطتتون خیلی خوبه دکترا دارید ،استاد دانشگاهید،وضعتون خوبه از لحاظ ظاهری و طبقاتی خیلی بهتر از من هستید،حقیقتش نمیدونم چرامنو انتخاب کردید.من کلی مشکلات دارم،شما با این شرایطتتون میتونید یکی درسطح خودتون پیدا کنید.نمیدونم بخاطر شوهر خالم وتوصیه اون پاپیش گذاشتید وتصمیم گرفتید دوباره منو ببینید،یا اینکه به من ترحم میکنید،یا چه میدونم شانس به من رو کرده،آخه من این چند روز همش فکر میکردم که بهم خبر میدین که دیگه نمیخواین منو ببینین،خوب البته حقم دارین اگر نخواین.دلم یه حالی شد چقدر صادق بود تو حرفاش وحتی از اینکه بگه ما همسطح نیستیم ابایی نداشت والکی تظاهر نمیکرد وقصدی نداشت که خودشو وشرایطشو بهتر از اونی که هست جلوه بده،وتظاهر وریایی تو رفتاراش نبود.گفتم شوهر خالم چیزی از شرایطم بهت نگفته؟گفت نه چیز خاصی نگفته،فقط گفت که تو بچگی بخاطر یه مریضی قدرت باروریتونو از دست دادین ومیخواین با کسی ازدواج کنین که بچه داشته باشه ودیگه نخواد بچه دار بشه.گفتم بله من نمیتونم بچه دار بشم ودلم میخواد سرپرستی فرزندان همسرمو بعهده بگیرم.هستن خانمایی که بچه ندارن و تمایلی به بچه دارشدن ندارن وممکنه شرایط منو بپذیرن وبگن تا ابد بدون بچه سر میکنن ولی من بچه ها رو دوست دارم ودلم میخواد محبتی که در کودکی ازش محروم بودم رو به یکی بکنم وپدری کنم.اونم از نظر من خوشش اومد وگفت واقعا بچه های من خوش شانسن که یکی مثل شما سر راهشون قرار گرفته.اون جلسه کاملا مطلوب پیش رفت ..13
فرداش همکارمو دیدم وجریانا رو گفتم،بهش گفتم شما انگار نگفتی دراثر چی مشکل پیدا کردم،گفت نه نگفتم لازم نیست تو هم بگی،الان شرایطت اینه چکار داری به اون حادثه نمیخواد بگی.گفتم نه نمیشه من دروغ نمیگم.گفت دروغ چیه تو هیچی نگو
نه راستشو بگو نه دروغشو،بابا جان آدم عاقل که نباید همه چیو بگه،یه مواردی هست باید مثل راز برا خودت نگه داری.گفتم نه نمیشه اینو قایم کنم به هر حال من یه آسیبایی دیدم که واضحه و اگه همسرم بشه متوجه میشه.گفت به نظر من نگو،یا بعدا بگو مادر زادیه.تاشب با خودم فکرکردم بگم یا نگم،آخرش گفتم اون آدم صادق و واقع بینیه بهتره الان راستشو بگم تا خیالم راحت بشه.باهاش یه قرار دیگه گذاشتم،کاملا شاد وراضی بود،می گفت نمیدونم چه کارخوبی کردم خدا شمارو نصیبم کرده.یکم صورتش از اون حالت خمودگی دراومده بود،گاهی لبخند میزد،میگفت اگر برادرام بفهمن که یکی مثل شما قراره بیاد تو فامیلمون از تعجب شاخ در میارن و....منم گفتم حقیقتش یه چیزی باید بگم وجریان اون حادثه رو گفتم،گفتم نمیخوام چیزی رو قایم کنم.اون روز یکم برام ترحم کرد ویکم تعجب ..بعدم گوشیش
زنگ خورد وبعد گفت باشه باشه میام،وسریع بلند شد گفت باید برم بچه کوچکیم گریه میکنه ومجبورم سریع برگردم.رفت ومن احساس سبکی میکردم.تاشب برای خودم برنامه ریزی کردم که کی وچطور به عمم اینا بگم ،داشتم میخوابیدم که گوشیم زنگ خورد،خودش بود بعد ازسلام واحوالپرسی ،بی مقدمه گفت بهتره ادامه ندیم،تعجب کردم،گفتم چرا عصر که کاملا موافق بودی،گفت من آدم رکی هستم حقیقتش من نمیتونم احساس راحتی باشما داشته باشم، خیلی فکر کردم،من یه جوری چندشم میشه شما به من دست بزنید وچطوری بگم رابطه داشته باشیم.انگار آب یخ ریختن رو تنم ،گفتم چی ؟چندش؟حالا چرا چندش.گفت نمیتونم حالا تو یه دقیقه توضیح بدم،دیگه ولش کنین ،همینجا تموم بشه بهتره،همه چی دیگه تموم ببخشید خداحافظ.حالم بد شد،حالم از حرفی که زده بود بدشد.چرا این کلمه رو بکار برد،مگه من چکار کرده بودم .تا صبح تو اتاقم راه رفتم.با خودم گفتم هنوزم خیلیا هستن که فرق مظلوم وظالم رو نمی فهمن،خیلیا فرق فاعل ومفعول رو نمی فهمن وخیلی فرقای دیگه.هنوزم خیلیا فکر میکنن اگر یه وحشی به یه مظلوم تعرض کرد تقصیر از اون مظلومه،چون بد لباس پوشیده،چون بد راه رفته،چون بد حرف زده،چون فرم بدنش بد بوده چون خودش عامل تحریک طرف مقابل بوده،واصلا به مریض بودن روح وروان اون وحشی فکر نمیکنن...14
...
نظرات