خیلی کار میکردم روز وشبم تو کارخونه بودم،هم برای کار وهم اینکه خانمو پسراشو نبینم.خودم نمونه پارچه ها رو میبردم این شهر واون شهر وبه تجار وبازاریا نشون میدادم ومشتری پیدا میکردم.یواش یواش زمینا اطراف کارخونه روخریدم و وسعتش دادم.بوی پول که به خانم خورد مهربون شد.داشتم شبیه اقوامش میشدم،دیگه براش کسر شان نبودم.قبلش ما ماه به ماه هم باهم رابطه نداشتیم .اون منو قبول نداشت ومن بخاطر بدخلقی وبد دهنیش تمایلی بهش نداشتم،بماند که جرات طلاق دادنشم نداشتم چون چهار برادر قلچماق داشت که اگر طلاقش میدادم یا زن دیگه ای میگرفتم تیکه بزرگم گوشم میشد.
مجبور بودم زندگی سرد ونکبت بارم رو تحمل کنم و خیلی از نیازها وخواسته هامو سرکوب کنم وهمینطورادامه بدم.
بعد از مدتی یه خونه کوچیک خریدیم ،خانم پیشنهاد داد بچه دار بشیم،نادر بدنیا اومد،بعدشم هوشنگ.خونه بزرگتر خریدیمو جابجا شدیم ،بچه آخرمون امیر هوشنگ بدنیا اومد وبعد از مدت کوناهی از بین رفت.
دوباره ناسازگاریا کشمکشها شروع شد. خانم توقع داشت سهم قابل توجهی از اموالم رو به نام پسراش کنم،که البته این کشمکش تا این اواخرم ادامه داشت.خانم پسراشو دوست داشت ومدام میگفت یاد آور شوهر مرحومشن.شوهرش پسر عموش بود واز بچگی باهم عاشق ومعشوق بودن.مدام منو با اون مقایسه میکرد گویا زورخانه میرفت وهیکلی بود.من از این مقایسه ها متنفر بودم.بارها بهش گفتم خوب چرا با من ازدواج کردی ومیگفت پدرم مجبورم کرد چون میگفت تا تو درخانه هستی برای خواهرای کوچکترت شوهر پیدا نمیشه.نمیدونم شاید هر دو مظلوم واقع شده بودیم،کاش پدرش مردی مشابه با شوهر اولش براش پیدا میکرد نه منو.
تمام زندگیم حس بدی داشتم ،حس میکردم پدرش اسم چند نفرو نوشته وچشماشو بسته ویکی رو برداشته وقرعه بنام من افتاده.پدرش فقط میخواست یه اسم رو دخترش باشه اون حرفای اول که فعالی وزیر نظر داشتمت وغیره همه کشک بوده.
القصه من وخانم سالها محکوم بودیم زندگی رو تحمل کنیم که دوست نداشتیم.
به اینجای داستان که رسید گفتم آقا شما که اینهمه از خانم ناراحت بودید چطور اواخر عمرش انقدر نوازشش میکردید ومیگفتید زندگی پرفراز ونشیبتونو پابه پای هم طی کردید.گفت دروغ نگفتم پابه پای هم طی کردیم ولی نه با عشق ومحبت باسردی وفلاکت.باهم هم مسیر بودیم نه همقدم چون مجبور بودیم در این بین همدلی وجود نداشت.
بعد آقا خیره شد به دور دستها ودر فکر خودش فرو رفت.
بعد از شنیدن این حرفها نظرم خیلی راجع به آقا عوض شد...
دیگه میدونستم چرا این ظاهر خشک وعصا قورت داده رو داره با این صورت یخی،چون میخواد تنهاییاشو پشتش مخفی کنه تااز ابهتش برای زیر دستاش کم نشه.
خیالم راحت شد که آقا هم مثل من وبقیه کلی از زندگی زخم خورده وتافته جدا بافته نیست.
روزا میگذشت وعلاقم بهش بیشتر میشد،بهش احترام میذاشتم چیزی که لازم داشت،شبا به خاطراتش گوش میدادم واون از تعریف چندین باره خاطرات لذت میبرد،چون سالها گوش شنوایی نداشت.
برعکس سنش خیلی اهل دل و گشت وگذار بود باهم میرفتیم دم کافه وشاگردش برامون بستنی تو کاسه های بلور سبز پایه دارمیاورد دم ماشین وبستنی میخوردیم چقدر لذت بخش بود،اوایل برام سخت بود وحتی حس میکردم رو پیشونیم نوشته کلفت قدیم وخانم امروز وهمه بهم نگاه میکنن،کم کم عادت کردم،روزی که برای اولین بار منو برد رستوران رو هیچوقت یادم نمیره،آقا غذا سفارش داد وقتی گارسن غذا اورد هول شدم وبلند شدم وگفتم چرا شما زحمت کشیدی،اونم گفت بفرمایید خانم انجام وظیفه است،خیلی از حرکتم شرمنده شدم ولی آقا به روی خودش نیاورد،عمری جلوی پای همه بلند شده بودم عمری سینی برای همه گرفتم وپذیرایی کردم خدمت به دیگران انگار جزو ذاتم شده بود سخت بود بیرون اومدن از نقشم.
خلاصه دیس چلو کباب رو برامون گذاشتن ،به که چه عطری داشت،نمیگم من به عمرم کباب ندیده بودم،اغلب درمهمونیای آقا بود ولی اصولا چیزی که درآخربه ما میرسید به اندازه یک بند انگشت بود که نه بوشو میفهمیدیم ونه مزشو.ولی اون روز یک پرس کامل رو خوردم.هر چند بعدش شرمنده شدم گفتم آقا حتما میگه اندازه یه اسب روسی میخوره.اما آقا برعکس گفت خوشحالم که با اشتها غذا میخوری نه اینکه همش ایراد بگیری.
با آقا سینما رفتم وچقدر خندیدم واشک ریختم،خلاصه تمام اولین لذتهای عمرمو تو دوماه اول زندگیم با آقا تجربه کردم.
یه روز آقا گفت که هوشنگ خان داره میره خارج گویا یه خانمی رو صیغه کرده که با خودش ببره برای مداوا وخانمه پذیرفته که بعد از بدنیا اومدن بچه ،اونو به هوشنگ خان بده ودر عوضش یه خونه کوچیک براش بخرن تا از دربه دری نجات پیدا کنه،چون خودش دوتا دختر هفت هشت ساله داره وبه تازگی شوهرش طلاقش داده.
من ازته دل براشون آرزو کردم بچه داربشن ودلشون شاد بشه.
یه روز صبح مشغول خوردن صبحانه بودیم که بوی کره حالموبد کرد،به روی خودم نیاوردم،همونجا کاملا متوجه شدم که باردارم چون من عاشق کره بودم ودلیلی نداشت ازش بدم بیاد.بعد از رفتن آقا نشستم جلو آیینه...
...