عکس کیک گردویی
رامتین
۴۹
۲.۲k

کیک گردویی

۱۸ اسفند ۹۸
از حرکاتش حرص میخوردم،رسیدیم دم خونه گفتم بخدا اگر دوباره مزاحم بشی به بابام میگم بیاد درخونتون به بابات بگه.یه لحظه خنده رو لبش ماسید،گفت برو بچه ننه.هزارتا مثل تو ریخته بی ریخت عقب مونده.
فکر کنم از باباش میترسید ودیگه از شرش خلاص شدم.
خلاصه با یاد آوری دوبار حرف زدن با پسرا وگندایی که زده بودم منتظر اومدن پسر حاج خانم بودم.مامانم تندتند خونه رو تمیز کرد وگردگیری کرد.زنگ رو زدن اومدن تو حاج خانم ومامان تو هال نشستن ماهم رفتیم تو نهار خوری رومیز نهار خوری کتابامونو گذاشتیم.بین ناهار خوری وهال دکور چوبی بود وکاملا دید داشت.پسر حاج خانم یه پسر درشت بود با گرده ی گوشت الود .ودستای پهن وچاق .من اصلا روم نمیشد بهش نگاه کنم.گفت خوب شما چه مبحثی رو ضعیفید .منم گفتم این واون ،اونم با جدیت شروع کرد به درس دادن ولی خداییش من نمیشنیدم چی میگه از بس صدای ضربان قلبم بلند بود وتو گوشم میپیچید بعد از یه مدتی اروم شدم کف دستام خیس عرق بود،انقدری که خودکار از دستم لیز میخورد .نمیدونم کی یکساعت تموم شد که مامانم با میوه اومد وگفت بفرمایید دهنتونو تازه کنید بعد ادامه بدید.پسر حاج خانم گفت با اجازه من الان باید برم بیمارستان امروز کارو زودتر تموم میکنیم دو روز دیگه میام برا ادامه.تازه اونموقع بود که فهمیدیم این پسر بزرگه حاج خانمه همون سال آخر پزشکیه.مامانم گفت واای چرا شما زحمت کشیدید حاج خانم گفتن خیلی سرتون شلوغه راضی به زحمت نبودیم.
اونم گفت نه خواهش میکنم داداشم یه مدت نیست من گفتم بیام دخترخانمتون عقب نیفتن.
بعدم خداحافظی کرد ورفت.از اون روز دلم موند پیش هادی.هر چند روز یه بار میومد خونمون البته با حضور حاج خانم ومامانم درسم میداد،خیلی مهربون بود یه غول مهربون.انقدر خاکی وبی آلایش بود که نگو کم کم خجالتم از بین رفت درسا رو بهتر میفهمیدم.ازش سوال میپرسیدم بعضی وقتا حین حل کردن مسله ها سنگینی نگاهشو روم حس میکردم.مدام تلاش میکردم بهتر وبهتر بخونم وعمقی تر تا سوالای بیشتری ازش داشته باشم.
بعضی وقتا که درس میخوندم ذهنم میرفت سمت خونه هادی اینا.خیلی وقت بود هاله ومهتاب رو ندیده بودم اونام مدرسه میرفتن.خالمم سرش گرم بچه هاش بود کمتر میومد.
بالاخره روز موعود رسید وبا بابا ومامانم صبح زود رفتیم به طرف حوزه کنکور.مامانم تند تند دعا برام میخوند وفوت میکرد بابامم نکاتی برای ارامشم میگفت.من با توجه به روحیه بابام اصلا آزمون دانشگاه آزاد رو شرکت نکردم.فقط سراسری آزمون دادم وقتی اومدم بیرون مامان بابام جلو درحوزه منتظرم بودن....

مامانم اینا پرسیدن کنکورچطور بود گفتم راضی بودم،بابا مامانمم گفتن از امروز دیگه استراحت حرفیم از درس نمیزنیم.منم خوشحال بودم.
بعد از مدتها خاله اینا اومدن خونمون چقدر دلتنگ دختر خاله هام بودم،عموم از پدرم سرهمون معلم خصوصی دلگیر بود.
دیگه بعد از اون بحثم خالم حمایتهای بی دریغشو دریغ کرده بود وبهم نمی رسید.عموم گفته بود ما با پول حروم بچه بزرگ میکنیم شمام با حلال ببینیم کدوم بهتر از آب درمیاد.
چقدر دختر خاله های کوچولوم شیرین شده بودن کلی باهاشون سرگرم شدم.
شبا دیگه تو ایوون میخوابیدیم.
هر صدایی که از خونه هادی اینا میومد توجهمو به خودش جلب میکردم.صدای مردونه وبم هادیو که میشنیدم دلم براش ضعف میرفت.شبا ساعتها به ستاره ها نگاه میکردم وخیالبافی میکردم.
خودمو تو لباس پزشکی تصور میکردم اونم درکنار هادی.
چه عالم خوبی بود،حاج خانم اون مدت هر پنجشنبه نذر سفره داشت.مامانم اولین پنجشنبه بعد از کنکور گفت تو هم بیا بریم کمک، درس که دیگه نداری.بیا خودتو نشون بده چهار نفر ببیننت.از بس خونه نشستی خیلیا اصلا نمیدونن ما دختر داریم .بریم حرف بزن کار کن پذیرایی کن.
منم از خدا خواسته گفتم باشه بریم،رفتیم حاج خانم خیلی استقبال کرد وبوسیدم وگفت به به عروس خانم.باشنیدنش اون لحظه تا عرش رفتم.تو دلم گفتم حتما منو پسندیده بعد از چند لحظه دوتا از دخترای فامیلشون اومدن یه امانتی بهش دادن ورفتن به اونام گفت عروس خانم،کم کم متوجه شدم انگار تکیه کلامش همینه حالم گرفته شد.نشستم هسته های خرما رو درآوردم با یکم گل طبیعی که از باغچمون چیدم تزیین کردم،مامانم حلوا درست کرد براشون، منم تزیین کردم.وکمکشون سفره رو چیدم.حاج خانم خیلی خوشش اومد وگفت ماشالله چقدر هنرمندی،این قشنگترین سفره ایه که انداختم.
پسراش خونه نبودن فرستاده بودشون بیرون.مهمونا اومدن وحسابی شلوغ شد.
خانم همسایه پشتیمونم اومد،مامان رضا،بعد از کلی دعا برای اینکه دانشگاه قبول بشم .موقع خوردن خوراکیا شد حاج خانمم با صدای بلند گفت اینا همش کار شکوفه خانمه ببینید ماشالله چه سفره ای چیده.همه به به وچه چه کردن وتشکر کردن ومنم از خجالت تا بناگوشم سرخ شدم.موقع برگشتن خیلی حس وحال خوبی داشتم چقدر دور همی خوب بود چقدر روحیم عوض شده بود.شاید باورش برا خیلیا سخت باشه که یه انسان تا سن هجده سالگی بجز با خانواده عموش با هیچکس رفت وامد نکرده البته بجز چندتا تولد که با بچه ها بودم.
تو اون مدت چندبار دیگه رفتیم سفره وختم قران و... ویکبارش چون با یکی از اعیاد همزمان بود وقرار بود حاج خانم کلی مهمان داشته باشه، پسرا حاج خانمم بودن..18
...
نظرات