عکس کوکو پیازچه
رامتین
۱۷
۱.۸k

کوکو پیازچه

۱۹ اسفند ۹۸
ساکارو گذاشتیم ورفتیم حرم.دم غروب بود ربسه های چراغا رو روشن کرده بودن چه حالی داشتیم نماز مغرب وعشا رو خوندیم چقدر دعا کردم برااینکه همین امسال برم دانشگاه چقدر دعا کردم برا اینکه هادی داماد خانوادمون بشه،چقدر دعا کردم برا اینکه خانواده ما وخانواده هادی اینا یکی بشن.هر روز کار من ومامانم این بود برا نماز صبح بریم حرم ومن مسیر رو پرواز میککردم تا میرسیدم.
یک هفته مثل برق وباد گذشت بابام که حال خوشمون دید گفت یه هفته دیگه هم میمونیم.من ومامانم از خوشحالی میپریدیم بالاوپایین سابقه نداشت بابام یه روز اضافه مرخصی بگیره .بعد از گذشت دوهفته برگشتیم تو اون مدت کلید رو سپرده بودیم دست حاج خانم تا گلا حیاط رو آب بدن.
تا رسیدیم وصدا ماشینمونوحاج خانم شنید اومد وروبوسی وزیارت قبول گفت.ودرحین حرفاش گفت دو روز پیش هادی اومد وگلا باغچتونو آب داد وخیلیم دلش میخواست ازتون خداحافظی کنه ولی خوب نبودین .مامانم اینا کلی ازش تشکر کردن.وسایلا رو بردیم تو خونه بعد برگشتمتو حیاط وگلا رو بو میکردم دلم میخواست بوی هادی رو بینشون حس کنم یه گل چیدم ببرم تو اتاقم.مامانم اومد گفت تا لباس تنته این سوغاتیا حاج خانمو ببر دم خونشون بگو تبرکه.منم رفتم زنگو زدم حامد اومد نیشش تا بناگوشش باز شد وتشکر کرد .گفت شکوفه خانم من هر روز میومدم به گلا خونتون آب میدادم بجز یه روز که هادی اومد.گفتم دستتون درد نکنه زحمت کشیدیدو...
خالم اینا اومدن دیدنمون منو غنچه بازم کلی حرف زدیم غنچه گفت خواستگارم هی داره فشار میره برا ازدواج پسر فوق العاده ایه دلم داره کم کم راضی میشه فقط شش ماه وقت خواستم تا فکرامو کامل بکنم.خیلی براش ذوق کردم.گفتم وای غنچه چه عالی میشه همزمان عروسی کنیم بچه هامونم همسن باشن مثل مادوتا همبازی میشن.اونم خندید گفت واای اره عالی میشه.
منم از بی تابیام برا هادی گفتم که چقدر دلم براش پر میکشه که باغچمون عطرتنشو میده،هر گلی رو که میبینم انگار عکس هادی توش افتاده.غنچه گفت دختر خیلی عاشقیا خدا به فریاد دلت برسه.
یه مدت گذشت یه روز حاج خانم به مامانم گفته بود که دیگه هادی وقت زن گرفتنشه خودشم راضیه که براش آستینامونو بالا بزنیم.تو رفت وامدا حس میکردم که حاج خانم خیلی زیر نظر داره منو.چندباریم پرسید شوهر ایده ال تو چیه.چه معیارایی برا ازدواج داری .اگر شوهرت درامد چندانی نداشته باشه هم ازدواج میکنی،منم گفتم همین که انسان وبا اخلاق باشه برام کافیه وحاج خانمم یه لبخند از رو رضایت زد وگفت ماشالله دختر فهمیده ای هستی...

بالاخره روز موعود فرا رسیدوکارنامه های مرحله اول اومد ودرصدا رو زده بودن.
به هادی دسترسی نداشتم حامدم رفته بود سفر اونزمانا همه موبایل نداشتن ودسترسیا راحت نبود منم زیاد فرصت نداشتم بابام گفت که پسر دوستم پارسال قبول شد وارده .کارنامه رو برد ونشونش داد گفت من بلد نیستم برام معلمم تعیین رشته کرد.کارنامه رو بردم مدرسه هر کس یه چیزی میگفت دست به دامان خالم شدم غنچه خیلی راحت کلی پول داده بود وتعیین رشته کرده بود خالم شماره راهنماشو داد.طبعا تعارف نکرد برا قبول هزینه چون به هر حال بابام حروم خور میدونستشونو اونام لجشون گرفته بود.
تماس گرفتم مبلغ رو که گفت بابام گفت وااای چه خبره تو که رتبه ات خوبه هر جارو بزنی قبولی.خودم یه تعیین رشته کردم.ولی از بس همه میگفتن از مشاور کمک بگیر کلی خواهش وتمنا کردم که بریم مشاور بابام گفت به هیچ وجه نمیام.مامانم یه انگشتر نازک داشت جزو معدود طلاهاش بود که اونم از قبل از ازدواجش داشت رفتیم فروختیمش یک سوم پول مشاور غنچه دراومد.شب هر چی به بابام اصرار کرد پول بده تا بریم گفت نمیدم که نمیدم مگه میخواد چکار کنه تو خیابون خودمونم راهنما هست.فقط به هیچ وجه من نمیزارم شهر دیگه بری فقط همینجا.من پول اضافی ندارم بدم اجاره خونه و...گفتم خوابگاه میگیرم گفت اصلا فلانی گفته دخترا خوابگاه بعد از یه مدت منحرف میشن ومواد تو خوابگاهها ریخته و...اصلا فکرشو نکن حرفم یک کلامه.فرداش رفتیم تو خیابون خودمون چهارتا اعلامیه زده بودن تعیین رشته کامپیوتری،هر کی از ننه اش قهر کرده بود تعیین رشته زده بود، من ومامانم یکیشونو انتخاب کردیم دوتا پسر نشسته بودن با یه کامپیوتر.بلدم نبودن کامپیوتر روروشن کنن وراه اندازی کنن.تمام پولو تازه با چونه دادیم ویه تعیین رشته بیخودی کردن و دادن دستمون.اومدم خونه خیلی ناراحت بودم.مجبور شدم رشته اولو پزشکی شهر خودمونو بزنم والی آخر.
رتبم خوب بود احتمال قبولیم بالا بود با غنچه حرف زدم البته اون به لطف دبیرا خصوصی درصداش ورتبش بهتر از من بود،گفت تقریبا مشابه من تعیین رشته کرده البته اون یکی از شهرا دیگه هم زده بود عموم با رفت وامد وخرج کردن براش مشکلی نداشت، ولی غنچه امیدوار بود باهم بریم یه دانشگاه.
تو اون مدت تو برزخ بودم نمیدونستم کاری که کردم درسته یا نه بابامم اصرار داشت زودتر پستش کنم هر چی میگفتم دوروز وقت دارم میگفت هرچی نگهش داری بیشتر وسواس میگیری. چاره نبود پستش کردم.از اداره پست اومدم یکدفعه هادیو دیدم
...