این حرفا رو تندتند به ارایشگره میزد درحضور من انگار نه انگار من اونجام.تو دلم گفتم شکوفه تو همه جا نامرئی هستی
هیچ جا دیده نمیشی.
بعد از حرفای مادر رضا ارایشگره گفت خوب مهری جون تو وپدر رضا که این بچه رو بزرگ کردین نتونستین درست تربیتش کنین چطور این دختر جوون از راه نیومده همه چیو درست کنه.بنظرم فکرتون اشتباهه البته ببخشیدا.حالا اگر رضا از اون پسرا بود که هیچ چی ندیده بود وتجربه نکرده بود میگفتیم خوب اره شاید این سرکشیاش ماله نیازا جنسیشه فروکش میکنه خوب میشه مثل پدر وپدر بزرگا خودمون ولی آخه ماشالله رضا هر هفته بایکیه اونم چه زن ودخترایی که کار وحرفه شون همینه.اونوقت این دختر سر وساده چطور میتونه این اسب سرکشو رام کنه.مامانش با بی حوصلگی گفت چمیدونم،کی چکار میخواد بکنه همینکه خودش انتخابش کرد دیگه از گردن ما افتاد.خودشون میدونن به ماچه تا ابد که نمیتونیم خودمونو درگیر بچه ها کنیم.
کار ارایشگر تموم شد وبرگشتیم قرار شد آخر هفته رضا بیاد دنبالم بریم براحلقه وگل ماشین ویه سرم مثلا بریم تالار رو ببینیم.اصلا حوصله این کارا رو نداشتم،اصلا حوصله هیچ کاریو نداشتم،عین ماشین کوکی یکسری حرکاتیو میکردم یه سری حرفا رو میزدم که هیچ عقل وفکری پشتش نبود انگار یکی منو هل میده رو به جلو ومن بی اراده میرم.
پنجشنبه شد رضا بعد از ظهراومد دنبالم ورفتیم دنبال کارامون انگارهمونقدر که تمام کارا برا من بی اهمیت بود برا اونم همینطور بود.اولین مدل گل رو انتخاب کردیم،اولین حلقه بعدم اولین مدل سفره عقد تالار ،اولین مدل کیک،اولین مدل شام،حتی به خودمون زحمت ندادیم پیشنهادها رو گوش کنیم.
رضا پسر جذاب وخوش هیکل وشیکی بود بخاطر همین به قول مامانش اینهمه دختر میخواستنش.
رفتیم دم یه بستنی فروشی گفت من میخوام معجون بخورم تو هم میخوای گفتم نه.زیر لب گفت به جهنم.
رفت خرید وبرگشت یکمی خورد بقیشو گذاشت رو داشبور که یکمیش ریخت یه دستمال برداشتم بهش دادم.
از دستم کشید وگفت ببین دختره ی از خود راضی اینطوری واس من قیافه نگیر در حالت عادی ادم حالش ازت بهم میخوره بس که خشکی دیگه مثل برج زهر مار لازم نیست بشی. من یه چیزیو همین الان میخوام برات روشن کنم.فکر نکن من ازت خوشم میادا،یا دوستت دارم، نه دوست داشتنی هستی ونه به نظر من قابل تحمل،بابام تهدیدم کرد که اگه زن نگیرم از ارث محرومم میکنه،درعوضش اگر زن بگیرم اونم زن پیشنهادیش توپروژه جدیدش سهیمم میکنه.نمیدونم دیگه امروز پست داریم یا نه اگر داشتیم ده شب میزارم😘زیادم نروید تو عمق داستان راحتتر بگیرید
رضا اینا رو گفت وراه افتاد.برگشتم خونه طبق معمول یکهفته گذشته مامانم سر سجاده نشسته بود ودعا میکرد وگریه میکرد ،تو این یکهفته چقدرر پیر وشکسته شده بود.
رفتم تو اتاقم ویکراست رفتم رو تخت وخوابیدم.صبح با صدای پدرم بیدارشدم،داشت چندتا کارتن از وسایلو میزاشت پشت ماشین.یه خونه اجاره کرده بود دو کوچه پایینتر ،خودش کم کم وسایلو جمع میکرد ودوکارتن دو کارتن میبرد.ماشینشو تازه خریده بود وخیلی با احتیاط رفتار میکرد،تمام پلاستیکاش روش بود حتی تلق روی آیینه هارو برنداشته بودهمینطور پلاستیک دور فرمون تا کثیف نشه.
از لای پرده نگاش میکردم،به حرفای دیروز رضا فکر کردم.خوب که فکر کردم دیدم برام مهم نیست چرا میخواد با من ازدواج کنه،نه تصمیم داشتم عوضش کنم نه برام مهم بود که چکار میکنه یا خواهد کرد.
فقط میخواستم برم از اون خونه ،برم وهمه چیو پشت سر بزارم.روبروم چی خواهد بود اصلا برام مهم نبود.
به آینده اصلا نمیخواستم فکر کنم وهیچ تصوری ازش نداشتم.به خودم میگفتم هر چه باداباد.
دوباره بابام اومد که یکسری دیگه وسایل ببره.جمعه بود وکوچه خلوت وزودتر میتونست مسیر رو بره وبرگرده.
گرسنه بودم رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم که صدای فریاد پدرم بلند شد آی دزد آی دزد.منو مامانم خودمونو رسوندیم تو کوچه یکی داشت ماشینو میبرد وبابامم پشت سرش باسرعت میدویدوفریاد میزد.همسایه ها ریختن تو کوچه .یکی دوتا از قدیمیا گفتن بریم ببینیم میتونیم بگیریمش تا ماشینو روشن کنن وبرن یکم طول کشید.تنمون داشت میلرزید.هم ناراحت مال بودیم هم میترسیدیم بلایی سرپدرم بیاد هم به شدت ترسیده بودیم فقط کسایی که دزد اموالشونو برده میتونن درک کنن چی میگم.
یه عده رفتن خونه هاشون منو مامانم همونطور حیرون تو کوچه مونده بودیم.
منتظر بودیم همگی برگردن.دعا میکردیم بتونن ماشینو پس بگیرن.برگشتنشون طولانی شد.
مامانم رفت به عموم زنگ زد وجریانو گفت سریع خودشو رسوند.
خانمای همسایه هم نگران بودن که شوهراشون برنگشتن.بیشتر از دوساعت شد،عموم گفت من برم کلانتری ببینم شاید اونجا باشن.همون موقع یکی از همسایه ها گفت شوهرم الان زنگ زد گفت بیاین بیمارستان ،حال آقای بهاری خوب نیست .
با عموم رفتیم بیمارستان ،بابام علاوه براینکه بهش فشار روحی اومده بود، از بس تند دویده بود درحالیکه اصلا عادت به دویدن وتحرک نداشت یکدفعه به قلبش فشار اومده بوده.وسر چهار راه افتاده بود رو زمین خوشبختانه همسایه ها رسیده بودن ورسونده بودنش بیمارستان اولش همسایه ها فکر میکردن مرخص میشه وباهم برمیگردن ولی دکترا گفته بودن باید بمونه
...